u خانه
u مدیریت
u پست الکترونیک
u شناسنامه
سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح چند روزى است که هوایت ابرى است؛ آفتابى نشدهاى. نه خودت را نشانم دادهاى، نه چشمهاى دلربایت را. چشمهاى قشنگى که وقتى گردِ شیمیایى گرفت، زیباتر شد. به رنگ آسمان درآمد و عکس همه دریاها توى آن افتاد. دیگر ناز و کرشمه هم ندارى. دیگر لبهایت را نشانم نمىدهى تا شربت خندههاى شکرریزت را بنوشم؛ اقلاً یک بار دیگر، اقلاً یک ناز و غمزه دیگر. یک جمله کوتاه دیگر... اما نه، من به اینها راضى نیستم. باید دوباره بیایى و ستاره بارانم کنى. ستارههایى که روى شانه زخمىات هستند. ستارههایى که به جاى قطار فشنگ، دور کمرت بسته شدهاند. آنها را باز کنى و بپاشى روى سرم. با دو بالى که تو به من دادى، همان دو بال سفید و نرم که روى دستهایم چسباندى. بپرم، بال بال بزنم، و ستارههاى ریز، به سر و رویم بچسبند! انصافت را شکر، مؤمن! دست مریزاد! پس کجایى؟ نکند رفتهاى عیادت. عیادت یک تازه وارد آسمانى دیگر از گذرگاه زمین. رفتهاى تا اشکهاى تازه او را ببوسى. رفتهاى تا خون گرمش را ببویى! امروز درست سیزده سال و چند ماه و چند روز است که از آن روزى که اولین نامهات به دستم رسید، مىگذرد. یادت هست از فکه برایم نوشته بودى: «اینجا بهشت عاشقان است. این جا روى خاکریزهایش گل شقایق شکفته است. بر سفره دشتهایش صدها شهید، مثل صدها سرو و سپیدار قد برافراشتهاند. دریغ که ما هنوز نشستهایم. این جا درد، دواىِ دل دلدادههاست. اینجا داغ، مرهم سینههاى سوخته است. غریبى، همه عاشقان را هلاک کرده. همه را... کجایى آقا که بى قرارت هستیم!» دوباره برایم نوشتى. دوباره بند دلم به خاطر جملههایت برید. دوباره سرم پر شد از صداى گنجشک. گنجشکهایى که با جیک جیک بلندشان گریه مىکردند، نوحه مىخواندند، سینه مىزدند. امروز، روز پنجم است که در محاصره هستیم. آب را جیره بندى کردهایم. نان را جیرهبندى کردهایم. عطش، همه را هلاک کرده؛ همه را، جز شهیدانى که حالا کنار هم در انتهاى کانال خوابیدهاند. آنها دیگر تشنه نیستند. آنها از دست ساقى عزیزى آب خوردهاند. آبى که مزه آب کوثر مىدهد...! دست مریزاد مؤمن! مىخواهى دوباره نامههایت را رو کنم و به آواز بیفتم. مىخواهى بزنم به دستگاه شور.1 بروم به حال و هواى غریبى و براى در و دیوار گرفته خانه بنالم. مىدانى که باز هم هوس نوشتن دارم. نوشتن دل نوشته به تو. مىخواهم بنویسم: سلام! چطورى مؤمن خدا؟ چه خبر از کوچه باغتان؟ چطورند بچههاى گردان تشنگان؟ نکند دوباره بالهایشان را باز کردهاند و رفتهاند به دیدن سید الشهدا (علیهالسلام). رفتهاند به پابوسىاش. رفتهاند تا از میوههاى لذیذ درختهاى باغش، سرمست بشوند. رفتهاند تا از حوض کوثر خانهشان، شراب بنوشند. رفتهاند تا از آبشارِ نقرهاى پشت بامشان سُر بخوردند و بیفتند توى دامن حوض کوثر. لا بد تو هم با آنها رفتهاى! مگر نه؟ اما دل نوشته، دواى این درد نیست. دواى این دلِ گرفته نیست، براى تویى که پرنده آفریده شدى، براى تویى که هنوز همه قصه تشنگىات، دلم را مىسوزاند. مىدانم که الان سیراب شدهاى. مىدانم کنار چشمهاى و دارى دلت را در تن شفاف آن مىشویى، اما هنوز خاطره آواز تشنگىات، بلند است. هنوز خاطره تشنگى بچههاى گردانتان از یادها نرفته است. هنوز هم دارم مىشنوم که یکى از پشت بىسیم فریاد مىکشد: «بچههاى تشنه لب آب نمىخواهند. آب نفرستید برایمان. لب تشنه جنگیدن لذت دیگرى دارد. نقل و نبات بفرستید. پس کو کبوترهایتان؟» این بار مىخواهم بیایى و دوباره از سر بگیرى. دوباره از ابتدا تعریف کنى. از وقتى که قمقمهها خالى شدند. از لحظههایى که از آسمان آتش بارید و لبهایتان نمک بست. بگویى که یک گردان، ابوالفضلِ تشنه لب، چند روز در محاصره بودند. یک گردان حبیب و مسلم و عون و على اکبر (علیهالسلام)، سوز عطش گرفتند. اما هیچ کس نفهمید، جز خدا. هیچ کس تشنگىشان را حس نکرد، جز آسمان، زمین، فرشتهها و جز قمقمههاى خالى و خشکیدهشان. باران گلوله بود که روى خط مىریخت و سوز عطش بود که بر لبهاى ترک خورده مىوزید. همه، عشق کربلا به سرشان بود. عشق حسین (علیهالسلام)، عشق بىآبى و عشق تشنه جان سپردن. مثل حسین (علیهالسلام)، مثل عباس (علیهالسلام) و مثل همه هفتاد و دو آتشفشان نینوا. بیا و باز هم یک دهن سیر حرف بزن. خاطره بگو و راز تشنگى سیصد بسیجى گردانتان را فاش کن. مىخواهم بنویسم. مىخواهم بنویسم که کسى از تشنگى بچههاى گردان شما چیزى نگفت، و حرفى ننوشت. کسى از قمقمههاى خالىشان عکس نگرفت. کسى براى لبهاى خشکیدهشان فیلم نساخت. کسى به خاطر چشمهاى خستهشان شعر نگفت و کسى در وصف بلور اشکهایشان، نجوا نکرد. دلم مىخواهد دوباره نرم نرم، لحظه به لحظه و جزء به جزء از خط اول خاکریز تا خط آخر آسمان، یک دل نوشته بنویسم. دل نوشتهاى که خود نیز تشنه است. تشنه تو، تشنه حرفهاى تو و دیدنت! امشب اگر به خوابم نیاى، و خودت را دوباره نشانم ندهى، باز عطر بارانم نکنى، من از خواب مىپرم. وحشت دنیا به قلبم چنگ مىاندازد. مىترسم تو را از یاد ببرم. تو را مروارید شهیدم! تو و یک گردان شهید تشنه لب را! یک گردان شهید تشنه، تشنه تشنه... . همین !!!!!! زت زیاد ........ یا حق. نوشته شده توسط: مملی سیا ******* ************ ********************************* ************ ******* i لیست کل یادداشت های این وبلاگ هنوزحرفهایم تمام نشده ********************************* |
||||
******************** :: درباره من :: ******************** :: لینک به وبلاگ :: ******************** :: آرشیو :: تابستان 1386 ******************** :: وضعیت من در یاهو:: ******************** :: نوای وبلاگ::
******************** :: خبرنامه ::
******************** |
||||