سفارش تبلیغ
صبا ویژن
- عاشق یل ام البنین

[ و به پسر خود محمد بن حنفیه فرمود : ] پسرکم از درویشى بر تو ترسانم . پس ، از آن به خدا پناه بر که درویشى دین را زیان دارد و خرد را سرگردان کند و دشمنى پدید آرد . [نهج البلاغه]

u کل بازدیدها : 8048

u بازدیدهای امروز : 4

u بازدیدهای دیروز : 19

u  RSS 

u خانه
u مدیریت
u پست الکترونیک
u شناسنامه

سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح

i 

چند روزى است که هوایت ابرى است؛ آفتابى نشده‏اى. نه خودت را نشانم داده‏اى، نه چشم‏هاى دلربایت را. چشم‏هاى قشنگى که وقتى گردِ شیمیایى گرفت، زیباتر شد. به رنگ آسمان درآمد و عکس همه دریاها توى آن افتاد.

دیگر ناز و کرشمه هم ندارى. دیگر لب‏هایت را نشانم نمى‏دهى تا شربت خنده‏هاى شکرریزت را بنوشم؛ اقلاً یک بار دیگر، اقلاً یک ناز و غمزه دیگر. یک جمله کوتاه دیگر...

اما نه، من به این‏ها راضى نیستم. باید دوباره بیایى و ستاره بارانم کنى. ستاره‏هایى که روى شانه زخمى‏ات هستند. ستاره‏هایى که به جاى قطار فشنگ، دور کمرت بسته شده‏اند. آن‏ها را باز کنى و بپاشى روى سرم. با دو بالى که تو به من دادى، همان دو بال سفید و نرم که روى دست‏هایم چسباندى. بپرم، بال بال بزنم، و ستاره‏هاى ریز، به سر و رویم بچسبند! انصافت را شکر، مؤمن! دست مریزاد! پس کجایى؟

نکند رفته‏اى عیادت. عیادت یک تازه وارد آسمانى دیگر از گذرگاه زمین. رفته‏اى تا اشک‏هاى تازه او را ببوسى. رفته‏اى تا خون گرمش را ببویى! امروز درست سیزده سال و چند ماه و چند روز است که از آن روزى که اولین نامه‏ات به دستم رسید، مى‏گذرد.

یادت هست از فکه برایم نوشته بودى: «اینجا بهشت عاشقان است. این جا روى خاکریزهایش گل شقایق شکفته است. بر سفره دشت‏هایش صدها شهید، مثل صدها سرو و سپیدار قد برافراشته‏اند. دریغ که ما هنوز نشسته‏ایم. این جا درد، دواىِ دل دلداده‏هاست. اینجا داغ، مرهم سینه‏هاى سوخته است. غریبى، همه عاشقان را هلاک کرده. همه را... کجایى آقا که بى قرارت هستیم!» دوباره برایم نوشتى. دوباره بند دلم به خاطر جمله‏هایت برید. دوباره سرم پر شد از صداى گنجشک. گنجشک‏هایى که با جیک جیک بلندشان گریه مى‏کردند، نوحه مى‏خواندند، سینه مى‏زدند. امروز، روز پنجم است که در محاصره هستیم. آب را جیره بندى کرده‏ایم. نان را جیره‏بندى کرده‏ایم. عطش، همه را هلاک کرده؛ همه را، جز شهیدانى که حالا کنار هم در انتهاى کانال خوابیده‏اند. آن‏ها دیگر تشنه نیستند. آن‏ها از دست ساقى عزیزى آب خورده‏اند. آبى که مزه آب کوثر مى‏دهد...!

دست مریزاد مؤمن! مى‏خواهى دوباره نامه‏هایت را رو کنم و به آواز بیفتم. مى‏خواهى بزنم به دستگاه شور.1 بروم به حال و هواى غریبى و براى در و دیوار گرفته خانه بنالم.

مى‏دانى که باز هم هوس نوشتن دارم. نوشتن دل نوشته به تو. مى‏خواهم بنویسم: سلام! چطورى مؤمن خدا؟ چه خبر از کوچه باغتان؟ چطورند بچه‏هاى گردان تشنگان؟ نکند دوباره بال‏هایشان را باز کرده‏اند و رفته‏اند به دیدن سید الشهدا (علیه‏السلام). رفته‏اند به پابوسى‏اش. رفته‏اند تا از میوه‏هاى لذیذ درخت‏هاى باغش، سرمست بشوند. رفته‏اند تا از حوض کوثر خانه‏شان، شراب بنوشند. رفته‏اند تا از آبشارِ نقره‏اى پشت بامشان سُر بخوردند و بیفتند توى دامن حوض کوثر. لا بد تو هم با آن‏ها رفته‏اى! مگر نه؟ اما دل نوشته، دواى این درد نیست. دواى این دلِ گرفته نیست، براى تویى که پرنده آفریده شدى، براى تویى که هنوز همه قصه تشنگى‏ات، دلم را مى‏سوزاند. مى‏دانم که الان سیراب شده‏اى. مى‏دانم کنار چشمه‏اى و دارى دلت را در تن شفاف آن مى‏شویى، اما هنوز خاطره آواز تشنگى‏ات، بلند است. هنوز خاطره تشنگى بچه‏هاى گردانتان از یادها نرفته است.

هنوز هم دارم مى‏شنوم که یکى از پشت بى‏سیم فریاد مى‏کشد: «بچه‏هاى تشنه لب آب نمى‏خواهند. آب نفرستید برایمان. لب تشنه جنگیدن لذت دیگرى دارد. نقل و نبات بفرستید. پس کو کبوترهایتان؟»

این بار مى‏خواهم بیایى و دوباره از سر بگیرى. دوباره از ابتدا تعریف کنى. از وقتى که قمقمه‏ها خالى شدند. از لحظه‏هایى که از آسمان آتش بارید و لب‏هایتان نمک بست. بگویى که یک گردان، ابوالفضلِ تشنه لب، چند روز در محاصره بودند. یک گردان حبیب و مسلم و عون و على اکبر (علیه‏السلام)، سوز عطش گرفتند. اما هیچ کس نفهمید، جز خدا. هیچ کس تشنگى‏شان را حس نکرد، جز آسمان، زمین، فرشته‏ها و جز قمقمه‏هاى خالى و خشکیده‏شان. باران گلوله بود که روى خط مى‏ریخت و سوز عطش بود که بر لب‏هاى ترک خورده مى‏وزید. همه، عشق کربلا به سرشان بود. عشق حسین (علیه‏السلام)، عشق بى‏آبى و عشق تشنه جان سپردن. مثل حسین (علیه‏السلام)، مثل عباس (علیه‏السلام) و مثل همه هفتاد و دو آتشفشان نینوا.

بیا و باز هم یک دهن سیر حرف بزن. خاطره بگو و راز تشنگى سیصد بسیجى گردانتان را فاش کن. مى‏خواهم بنویسم. مى‏خواهم بنویسم که کسى از تشنگى بچه‏هاى گردان شما چیزى نگفت، و حرفى ننوشت. کسى از قمقمه‏هاى خالى‏شان عکس نگرفت. کسى براى لب‏هاى خشکیده‏شان فیلم نساخت. کسى به خاطر چشم‏هاى خسته‏شان شعر نگفت و کسى در وصف بلور اشک‏هایشان، نجوا نکرد. دلم مى‏خواهد دوباره نرم نرم، لحظه به لحظه و جزء به جزء از خط اول خاکریز تا خط آخر آسمان، یک دل نوشته بنویسم. دل نوشته‏اى که خود نیز تشنه است. تشنه تو، تشنه حرف‏هاى تو و دیدنت! امشب اگر به خوابم نیاى، و خودت را دوباره نشانم ندهى، باز عطر بارانم نکنى، من از خواب مى‏پرم. وحشت دنیا به قلبم چنگ مى‏اندازد. مى‏ترسم تو را از یاد ببرم. تو را مروارید شهیدم! تو و یک گردان شهید تشنه لب را! یک گردان شهید تشنه، تشنه تشنه... .

همین !!!!!!

زت زیاد ........ یا حق.


نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******


i لیست کل یادداشت های این وبلاگ

هنوزحرفهایم تمام نشده
.:: خواندن کل این متن بیشتر از 3 دقیقه زمان شما را نخواهد گرفت.
[عناوین آرشیوشده]

*********************************

********************

:: درباره من ::

 - عاشق یل ام البنین

********************

:: لینک به وبلاگ ::

 - عاشق یل ام البنین

********************

:: آرشیو ::

تابستان 1386
زمستان 1385
پاییز 1385

********************

:: وضعیت من در یاهو::

یــــاهـو

********************

:: نوای وبلاگ::


********************

:: خبرنامه ::

 

********************

پارسی بلاگ ، پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ