u خانه
u مدیریت
u پست الکترونیک
u شناسنامه
شنبه 85/9/25 ساعت 10:10 عصر i شکوفه فرشته دخترى پنج ساله، با درخت سیبى میان حیاط خانهاشان گفتگو مىکرد. آسمان به تاریکى مىرفت. ـ پس کى شکوفه مىدى ... بابام گفته هر وقت تو شکوفه بدى اونم مىآد ... خب زودتر شکوفه بده تا بابام بیاد دیگه. و از جا برخاست و سطل آبى را که از قبل پر کرده بود، پاى آن ریخت. ـ خب حالا آبم بهت دادم پس زودِ زود شکوفه بده. صداى مادرش او را خواند. ـ فرشته بیا مامان ... هوا تاریک شد؛ بیا ... مىخوایم شام بخوریم. دختر با حسرت نگاهى به درخت انداخت و داخل اتاق شد. مادر بغلش کرد و گونههایش را بوسید و با نرمى از او پرسید: ـ چى به درخته مىگفتى خانم خوشگله؟ ـ مىگفتم چرا شکوفه نمىده ... مگه یادت نیست بابا که داشت مىرفت، گفت هر وقت که این درخته شکوفه بده منم مىآم، نمىدونم چرا شکوفه نمىده، درخت زهراخانم شکوفه داده اون وقت مال ما همین طورى مونده ... مامان نکنه بهش کم آب دادم؟ مادر تلاش کرد تا بغضش را فرو خورد: ـ نه مادر ... آب که زیاد دادى ... خب بعضى از درختا زود شکوفه مىدن، بعضیها هم دیرتر ... ولى بالاخره همهشون شکوفه مىدن ... بابا هم مىآد ... خب حالا سفره رو بچینیم. فرشته خوشحال، گونه مادرش را بوسید و لِىلِىکنان به طرف آشپزخانه رفت. مادر همچنان که نشسته بود به عکس همسرش روى تاقچه خیره شد. آهى از سینهاش پر کشید و زیر لب زمزمه کرد: ـ قاسم ... پس کى مىآى ... خسته شدیم از تنهایى ... تو که هیچ وقت اینقدر نمىموندى. فرشته همش فکر توئه ... هى بىتابى مىکنه ... صبح تا شب پاى درخت سیبه ... هر کارى مىکنم، این درختو ول نمىکنه ... نه نامهاى ... نه تلفنى ... آخه پس کجایى؟ صداى فرشته او را به خود آورد، گونههایش را از اشک پاک کرد و برخاست. ـ مامان سفرهرو آوردم. مادر به طرف آشپزخانه رفت: ـ بارکاللّه دختر گلم ... خب پهنش کن تا من شامو بیارم. * * * مادر خسته سفره صبحانه را انداخت و فرشته را صدا زد، فرشته خوشحال و خندان داخل اتاق شد و گفت: ـ مامانى، مىخوام برم پهلوى درخت، ببینم شکوفه داده یا نه. چشمان مادر سرخ و متورم بود؛ گویى از بىخوابى شب گذشته و گریه بسیار این چنین پژمرده و بىحوصله بود، فرشته را کنار سفره نشاند. ـ حالا نه ... وقتى صبحونهتو خوردى اون وقت ... خب؟ فرشته اخم کرد و ساکت کنار سفره نشست. مادر از دیدن چهره او ناراحتیش دوچندان شد: ـ مادرجون، اگه غذا نخورى لاغر مىشى ... اون وقت بابا که بیاد و ببینه تو لاغرى، ناراحت مىشه، تو مىخواى بابا ناراحت بشه؟ فرشته شانه بالا انداخت، مادر ادامه داد: ـ خب پس باید خوب غذا بخورى تا چاقِ چاق بشى و لُپات این طورى بشه. و دهانش را پر باد کرد. فرشته خندهاش گرفت: ـ این طورى که مىترکم؟! صداى زنگ خانه هر دو را به سکوت واداشت. همدیگر را نگاه کردند، فرشته به سرعت از جا برخاست و به طرف در دوید: ـ مامان من درو وا مىکنم. مادر از پنجره اتاق، فرشته را دید که در حیاط را باز کرد. از لاى در چند زن چادر مشکى به سر را تشخیص داد، فرشته دوان دوان بازگشت و گفت: ـ مامان چن تا خانم اومدن، با شما کار دارن. مادر ناگهان دلشورهاى غریب را حس کرد، یک آن خواب دیشبش چون فیلمى از ذهنش گذشت. قاسم را بر شانه کسانى سراپا سپیدپوش دید که به سوى خانه مىآمدند و او هر چه مىدوید به آنها نمىرسید، صداى فرشته را چون پتک بر سرش حس کرد: ـ مامان پس چرا نشستى؟ مادر هراسان برخاست و از اتاق خارج شد. هر گامى که برمىداشت تپش قلبش فزونى مىگرفت؟ حتى صدایش را مىشنید. فرشته از پشت پنجره مادر را دید که با خانمها صحبت مىکند و سپس به اتفاق آنها داخل شدند و به سمت اتاق آمدند. فرشته متعجب از نشناختن آنها، ورود آنها را دید و چهرههاى مهربان و دوستداشتنىاشان را که با شوق او را مىنگریستند. مادر به آنها تعارف کرد و بالاى اتاق آنها را نشانید یکى از خانمها پرسید: ـ خانم کوچولو اسم شما چیه؟ فرشته با خجالت پاسخ داد: ـ فرشته. یکى دیگر از خانمها گفت: ـ بهبه ... چه اسم قشنگى ... مدرسهام مىرى فرشتهخانم؟ ـ نه ... مامانم مىگه سال دیگه ... بابام گفته فرشتهها همیشه پهلوى خدان. مادر عذر خواست و رفت تا برایشان چاى بیاورد. خانمى دیگر گفت: ـ بابات راست گفته ... فرشتهها همه خوبن، همه مهربونن ... خدا اونها رو خیلى دوس داره. مادر با سینى چاى داخل شد و به همه تعارف کرد و خود رو به روى آنها نشست. خانمها به همدیگر نگاه کردند و سپس به فرشته و مادر. مادر گویى فهمید سخنى است که نباید فرشته بشنود پس رو به فرشته کرد: ـ مامان، فرشته ... نمىخواى درختتو آب بدى؟ فرشته خوشحال شد: ـ چرا ... چرا. ـ خب ... چرا وایسادى، بدو برو ولى زیاد آبش ندى ها ... فرشته به طرف در دوید و در همان حال گفت: ـ باشه، چشم. مادر آرام اشک مىریخت. یکى از خانمها همچنان حرف مىزد: ـ خدا رحمتش کنه ... به شما هم صبر بده ... برادرا به مسجد خبر دادن، فردا از پزشکقانونى مىآرنش مسجد، از اونجا هم تشییع مىشه. مادر سرش را بالا آورد. مىخواست حرفى بزند که فرشته فریادزنان داخل اتاق شد: ـ مامان ... مامانى ... درختمون شکوفه داده ... یه شکوفه قشنگِ سفید. حالا دیگه بابا مىآد؟ هر سه زن و مادر مات و مبهوت به فرشته و سپس به درخت سیب که شکوفهاى بر شاخهاى از آن خودنمایى مىکرد خیره شدند. هق هق مادر ناگهان بالا گرفت و زمزمه کرد: ـ آره مامان ... بابا ... فردا مى آد. همین !!!!! زت زیاد ...... یاحق. نوشته شده توسط: مملی سیا ******* ************ ********************************* ************ ******* i لیست کل یادداشت های این وبلاگ هنوزحرفهایم تمام نشده ********************************* |
||||
******************** :: درباره من :: ******************** :: لینک به وبلاگ :: ******************** :: آرشیو :: تابستان 1386 ******************** :: وضعیت من در یاهو:: ******************** :: نوای وبلاگ::
******************** :: خبرنامه ::
******************** |
||||