سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شکوفه - عاشق یل ام البنین

بپرهیزید از صولت جوانمرد چون گرسنه شود و از ناکس چون سیر گردد . [نهج البلاغه]

u کل بازدیدها : 8052

u بازدیدهای امروز : 8

u بازدیدهای دیروز : 19

u  RSS 

u خانه
u مدیریت
u پست الکترونیک
u شناسنامه

شنبه 85/9/25 ساعت 10:10 عصر

i شکوفه

فرشته دخترى پنج ساله، با درخت سیبى میان حیاط خانه‏اشان گفتگو مى‏کرد. آسمان به تاریکى مى‏رفت.

ـ پس کى شکوفه مى‏دى ... بابام گفته هر وقت تو شکوفه بدى اونم مى‏آد ... خب زودتر شکوفه بده تا بابام بیاد دیگه.

و از جا برخاست و سطل آبى را که از قبل پر کرده بود، پاى آن ریخت.

ـ خب حالا آبم بهت دادم پس زودِ زود شکوفه بده.

صداى مادرش او را خواند.

ـ فرشته بیا مامان ... هوا تاریک شد؛ بیا ... مى‏خوایم شام بخوریم.

دختر با حسرت نگاهى به درخت انداخت و داخل اتاق شد. مادر بغلش کرد و گونه‏هایش را بوسید و با نرمى از او پرسید:

ـ چى به درخته مى‏گفتى خانم خوشگله؟

ـ مى‏گفتم چرا شکوفه نمى‏ده ... مگه یادت نیست بابا که داشت مى‏رفت، گفت هر وقت که این درخته شکوفه بده منم مى‏آم، نمى‏دونم چرا شکوفه نمى‏ده، درخت زهراخانم شکوفه داده اون وقت مال ما همین طورى مونده ... مامان نکنه بهش کم آب دادم؟

مادر تلاش کرد تا بغضش را فرو خورد:

ـ نه مادر ... آب که زیاد دادى ... خب بعضى از درختا زود شکوفه مى‏دن، بعضیها هم دیرتر ... ولى بالاخره همه‏شون شکوفه مى‏دن ... بابا هم مى‏آد ... خب حالا سفره رو بچینیم.

فرشته خوشحال، گونه مادرش را بوسید و لِى‏لِى‏کنان به طرف آشپزخانه رفت. مادر همچنان که نشسته بود به عکس همسرش روى تاقچه خیره شد. آهى از سینه‏اش پر کشید و زیر لب زمزمه کرد:

ـ قاسم ... پس کى مى‏آى ... خسته شدیم از تنهایى ... تو که هیچ وقت این‏قدر نمى‏موندى. فرشته همش فکر توئه ... هى بى‏تابى مى‏کنه ... صبح تا شب پاى درخت سیبه ... هر کارى مى‏کنم، این درختو ول نمى‏کنه ... نه نامه‏اى ... نه تلفنى ... آخه پس کجایى؟

صداى فرشته او را به خود آورد، گونه‏هایش را از اشک پاک کرد و برخاست.

ـ مامان سفره‏رو آوردم.

مادر به طرف آشپزخانه رفت:

ـ بارک‏اللّه‏ دختر گلم ... خب پهنش کن تا من شامو بیارم.

* * *

مادر خسته سفره صبحانه را انداخت و فرشته را صدا زد، فرشته خوشحال و خندان داخل اتاق شد و گفت:

ـ مامانى، مى‏خوام برم پهلوى درخت، ببینم شکوفه داده یا نه.

چشمان مادر سرخ و متورم بود؛ گویى از بى‏خوابى شب گذشته و گریه بسیار این چنین پژمرده و بى‏حوصله بود، فرشته را کنار سفره نشاند.

ـ حالا نه ... وقتى صبحونه‏تو خوردى اون وقت ... خب؟

فرشته اخم کرد و ساکت کنار سفره نشست. مادر از دیدن چهره او ناراحتیش دوچندان شد:

ـ مادرجون، اگه غذا نخورى لاغر مى‏شى ... اون وقت بابا که بیاد و ببینه تو لاغرى، ناراحت مى‏شه، تو مى‏خواى بابا ناراحت بشه؟

فرشته شانه بالا انداخت، مادر ادامه داد:

ـ خب پس باید خوب غذا بخورى تا چاقِ چاق بشى و لُپات این طورى بشه. و دهانش را پر باد کرد. فرشته خنده‏اش گرفت:

ـ این طورى که مى‏ترکم؟!

صداى زنگ خانه هر دو را به سکوت واداشت. همدیگر را نگاه کردند، فرشته به سرعت از جا برخاست و به طرف در دوید:

ـ مامان من درو وا مى‏کنم.

مادر از پنجره اتاق، فرشته را دید که در حیاط را باز کرد. از لاى در چند زن چادر مشکى به سر را تشخیص داد، فرشته دوان دوان بازگشت و گفت:

ـ مامان چن تا خانم اومدن، با شما کار دارن.

مادر ناگهان دلشوره‏اى غریب را حس کرد، یک آن خواب دیشبش چون فیلمى از ذهنش گذشت. قاسم را بر شانه کسانى سراپا سپیدپوش دید که به سوى خانه مى‏آمدند و او هر چه مى‏دوید به آنها نمى‏رسید، صداى فرشته را چون پتک بر سرش حس کرد:

ـ مامان پس چرا نشستى؟

مادر هراسان برخاست و از اتاق خارج شد. هر گامى که برمى‏داشت تپش قلبش فزونى مى‏گرفت؟ حتى صدایش را مى‏شنید. فرشته از پشت پنجره مادر را دید که با خانمها صحبت مى‏کند و سپس به اتفاق آنها داخل شدند و به سمت اتاق آمدند. فرشته متعجب از نشناختن آنها، ورود آنها را دید و چهره‏هاى مهربان و دوست‏داشتنى‏اشان را که با شوق او را مى‏نگریستند. مادر به آنها تعارف کرد و بالاى اتاق آنها را نشانید یکى از خانمها پرسید:

ـ خانم کوچولو اسم شما چیه؟

فرشته با خجالت پاسخ داد:

ـ فرشته.

یکى دیگر از خانمها گفت:

ـ به‏به ... چه اسم قشنگى ... مدرسه‏ام مى‏رى فرشته‏خانم؟

ـ نه ... مامانم مى‏گه سال دیگه ... بابام گفته فرشته‏ها همیشه پهلوى خدان.

مادر عذر خواست و رفت تا برایشان چاى بیاورد. خانمى دیگر گفت:

ـ بابات راست گفته ... فرشته‏ها همه خوبن، همه مهربونن ... خدا اونها رو خیلى دوس داره.

مادر با سینى چاى داخل شد و به همه تعارف کرد و خود رو به روى آنها نشست. خانمها به همدیگر نگاه کردند و سپس به فرشته و مادر. مادر گویى فهمید سخنى است که نباید فرشته بشنود پس رو به فرشته کرد:

ـ مامان، فرشته ... نمى‏خواى درختتو آب بدى؟

فرشته خوشحال شد:

ـ چرا ... چرا.

ـ خب ... چرا وایسادى، بدو برو ولى زیاد آبش ندى ها ...

فرشته به طرف در دوید و در همان حال گفت:

ـ باشه، چشم.

مادر آرام اشک مى‏ریخت. یکى از خانمها همچنان حرف مى‏زد:

ـ خدا رحمتش کنه ... به شما هم صبر بده ... برادرا به مسجد خبر دادن، فردا از پزشک‏قانونى مى‏آرنش مسجد، از اونجا هم تشییع مى‏شه.

مادر سرش را بالا آورد. مى‏خواست حرفى بزند که فرشته فریادزنان داخل اتاق شد:

ـ مامان ... مامانى ... درختمون شکوفه داده ... یه شکوفه قشنگِ سفید. حالا دیگه بابا مى‏آد؟

هر سه زن و مادر مات و مبهوت به فرشته و سپس به درخت سیب که شکوفه‏اى بر شاخه‏اى از آن خودنمایى مى‏کرد خیره شدند. هق هق مادر ناگهان بالا گرفت و زمزمه کرد:

ـ آره مامان ... بابا ... فردا مى ‏آد.

همین !!!!!

زت زیاد ...... یاحق.


نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******


i لیست کل یادداشت های این وبلاگ

هنوزحرفهایم تمام نشده
.:: خواندن کل این متن بیشتر از 3 دقیقه زمان شما را نخواهد گرفت.
[عناوین آرشیوشده]

*********************************

********************

:: درباره من ::

شکوفه - عاشق یل ام البنین

********************

:: لینک به وبلاگ ::

شکوفه - عاشق یل ام البنین

********************

:: آرشیو ::

تابستان 1386
زمستان 1385
پاییز 1385

********************

:: وضعیت من در یاهو::

یــــاهـو

********************

:: نوای وبلاگ::


********************

:: خبرنامه ::

 

********************

پارسی بلاگ ، پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ