سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مملی سیا - عاشق یل ام البنین

هر که در انتخاب برادران، ارزیابی را مقدّم ندارد، فریب خوردگیْ او را به مصاحبت با بدکاران می کشاند . [امام علی علیه السلام]

u کل بازدیدها : 8026

u بازدیدهای امروز : 1

u بازدیدهای دیروز : 2

u  RSS 

u خانه
u مدیریت
u پست الکترونیک
u شناسنامه

سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح

i 

یادش بخیر

روزهاى آغازین فصل بهار، موسم عطر گل و شکفتن‏ها، به میهمانى دلهاى بى‏قرار مى‏روم .

به یاد مى‏آورم گذشته را، آن هنگام که به جبهه مى‏رفتى، با سن کمى که داشتى، آن قدر بزرگ بودى که لباس شهامت و مردانگى به تن کرده، رهسپار سرزمینى شدى که قدسیان به قداستش غبطه مى‏خوردند .

به شلمچه، به جنوب، به زمین‏هاى گرم و در انتظار، به میعادگاه عاشقان و کربلاى ایران .

به یاد مى‏آورم که چگونه در گودال‏هایى که به دست‏خود حفر کرده بودى، شبانگاهان مناجات مى‏کردى و مى‏گفتى: مى‏خواهم زیستن در دخمه‏هاى تاریک را تجربه کنم . آن قدر زیبا مناجات مى‏کردى که نواى زیباى کلامت، دل‏ها را بى‏قرار مى‏کرد . وقتى که ایوان رفیع شب با چلچراغ ستارگانش در انتظارت بود، دست‏هایت را رو به سوى آسمان مى‏گشودى و آن قدر شجاع بودى که گلوله‏ها را چاشنى شبانه مى‏خواندى، در بزم شبانه‏ات و من آرزو مى‏کردم که کاش بارانى بودم که ابر مرا بر جبین نورانى‏ات مى‏ریخت تا غبار خستگى را از سیماى منور و الهى تو بزدایم و فداى تو و آرمان بلندت شوم .

آن روزها خدا روى شانه‏هاى همه باریده بود و پوتین‏ها از طراوتِ دویدن پر بود و لباس‏هاى خاکى، بچه‏ها را سر مى‏کشیدند. همه دوست داشتند «بسم اللهى» بگویند و شلمچه را قرائت کنند.

فانوسقه‏ها کمرها را تنگ در آغوش مى‏گرفتند و طعم حجله در کوچه‏ها مى‏دوید. هر روز تابوتى مى‏رسید و شهیدى که گلوله‏اى را مضمضه کرده بود، به هر کس مشتى هواى تازه مى‏بخشید. ریه‏ها پر از تازگى بودند. آن روزها چشم و دل دود و دم کور بود.

یادش به خیر! چه روزهایى بود! در زمین، ترانه‏هاى هستى شناور بود و در زمان، صداى پاى اسفندیار به گوش مى‏رسید.

سلام ما به تو اى شلمچه، یادگار استخوانهاى شهداى گمنام و اى معبر وصل، اى سجده‏گاه شهیدان، اى میخانه عشق، اى مغموم نشسته در انتظار قیامت، اى نشان همدردى و اى بهشت جوانمردى . اى دیار عجیب! تو مثل شهیدان، غریبى غریب، اى مفهوم عشق! اى معنى استخوان و پلاک . چه تنها نشسته‏اى . چه بى‏یار و یاور مانده‏اى . تو که روزى پادگان یاران مهدى (عج) بودى . منتظر بمان تا مهدى (عج) بیاید و انتقام پرستوهاى به خون غلتیده تو را بگیرد .

تو همانى که دائم نماز مى‏خواندى. جرعه جرعه زیارت عاشورا مى‏نوشیدى. مدام ختم قرآن مى‏کردى و من، حسرت خورِ کارهایت بودم. حسرت خورِ آن توفیقِ عجیب و آن برکت زیادى که به زندگى‏ات و دلت افتاده بود.

یادت هست ! گفتم نماز؟ گفتى عشق. گفتم نماز؟ گفتى سوختن. گفتم نماز؟ گفتى پرواز!

به خدا تا وقتى که بال وانکردى، معنىِ پرواز را نمى‏دانستم و تا وقتى که پر نگشودى، معنى نماز، برایم درست مفهوم نبود. معنى نماز برایت آن سه جمله بود: «عشق و سوختن و پرواز کردن»!

تو چه زود آموختى که بر دیوار قلبت عشق حق را حک کنى و دریچه دلت را جز به روى پاک سرشتان نگشایى . چه نیک فرا گرفتى که خاک، جاى عرشیان نیست و چه زیبا تفسیر کردى صراط مستقیم را . چه زود سکوى صعود به سوى معبود را یافتى و مرا با اندوهى به وسعت آسمان تنها گذاشتى .

اى مرد مرد! تفسیر حقیقى عبد صالحى که از میان خاکیان، در اوج سپهر آدمیت درخشیدى . اکنون چه کنم در هجر تو که حتى، مرا تاب نگریستن در چشم‏هایت نیست . چشم‏هایى که گویى هزاران هزار کتاب ایمان در خود دارند; چشم‏هایى که مستانه مى‏نگرند; چشم‏هایى که از من و امثال من پرسش‏هایى بسیار دارند که چه کردید پس از ما و از خون ما چگونه پاسدارى کردید؟

آرى مرا تاب نگریستن در چشم‏هاى تو نیست و من ابهت نگاهت را تاب نمى‏آورم و نمى‏توانم پاسخ‏گوى این همه پرسش به حق تو باشم، نمى‏توانم، نه، نمى‏توانم .

تو رفتى و من با هزاران غم ماندم و من مى‏گویم: در غم نبودنت، با چشم‏هایى یتیم ندیدنت، با چشم‏هایى حسرت بار و شرمسار، مى‏گریم براى تو، با چشم تمام خاکیان . برایت‏با قلبى مملو از حسرت گذشته‏ها مى‏گریم . به حال خودم که از همه جا وامانده شدم، مى‏گریم .

به امید آن که شفاعت ما را در پیشگاه اقدس اله بپذیرى و از معشوق و معبود خویش بخواهى که ما را به تو ملحق کند . تا در راه دین و ایمان به کاروان نور ملحق گردیم .

همین !!!!!!

زت زیاد ....... یا حق.


نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******

سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح

i در این مهلت کوتاه ......

دنبال چى هستى؟ چه مى‏خواهى؟ دلت گرفته یا نه، از خوشى نمى‏دانى چکار کنى، ها؟ راستش را بگو! نکند...

اصلاً بى‏خیال هرکه هستى باش. خوبى براى خودت. بدى براى خودت، من هم مثل تو فقط آمده‏ام که دو کلمه حرف دل بزنم و بروم. چه فرقى دارد که کى آن را مى‏خواند. تو نه، آن یکى. من هم یکى هستم مثل خودت.  چشم به هم بگذارى جوانى تمام شده و رفته پى کارش. اما من و تو چى از آن فهمیدیم؟ هیچ! غیر از این است؟

آدما وقتى خسته و دلتنگ مى‏شن، دست به کاراى مختلف و عجیبى مى‏زنن. بعضى‏ها فقط با یه گرد و غبارى که تو چشمشون بره، به زمین و زمان، بد مى‏گن و غُر مى‏زنن، که چرا وقتى باد مى‏یاد، خاک بلند مى‏شه. بعضى‏ها هم بر عکس، هیچى نمى‏گن، شکایت نمى‏کنن و با کسى هم، درد دل نمى‏کنن ؛ فقط تو خودشون مى‏ریزن و حرص مى‏خورن، ولى یک کلمه حرف نمى‏زنن!

زندگى بهانه‏اى است‏براى ما تا بتوانیم گاهى دلمان را به سمت و سویى بکشانیم که عطر حضور مى‏دهد .

جانمازم راکه باز می‌کنم، عطر مهر و تسبیح کربلا می‌پیچد توی فضا. هرچه به مغزم فشار می‌آورم چیزی از کربلا به یادم نمی‌آید. نیزه ... خون ... عطش ... همین، فقط همین‌هاست که از کربلا توی ذهنم حک شده است. نگاهم به شال سیاهِ توی جانمازم که می‌افتد، نمی‌دانم چرا بی‌اختیار گریه‌ام می‌گیرد. نمی‌دانم شاید برای خودم گریه می‌کنم. شاید به یاد هالة سیاهی که اطراف قلبم را گرفته، می‌افتم. شال را بر می‌دارم. یاد شب‌‌هایی که با این شال راه می‌افتادم به سمت هیئت و ...

ارتباطم با خدا غبار گرفته است. فهرست دعاها را از یاد برده‌ام. نمی‌دانم شاید هم آن‌ها مرا از خاطر برده‌اند. مدت‌هاست که دیگر عهدی با دعای «عهد» نبسته‌ام. آن‌قدر جمعه‌ها تند آمده‌اند و رفته‌اند که دیگر حسابش از دستم رفته که چند صبح جمعه‌ دعای «ندبه» سر نداده‌ام. نمی‌دانم چرا یک‌هو این طور شد. نمی‌دانم این خواب سنگین از کجا پیدایش شد که این‌طور گیجم کرد؟ گیجم، خیلی گیج، یعنی سال‌هاست که دیگر حواسم سرجایش نیست. همین‌طور برای خودش هرجا که می‌خواهد می‌رود.
کاش یکی پیدا می‌شد، یک مشت آب به صورتم بپاشد تا این خواب لعنتی از سرم بپرد. کاش سیاهی قلبم جای خودش را به شال سیاه توی جانمازم می‌داد و یک روز صبح وقتی از خواب بیدار می‌شدم، می‌دیدم که همسایة خورشید شده‌ام و پنجره‌ام رو به خانة او باز می‌شود ...

راستی چه شد که ارتباطم با خدا این‌قدر غبار گرفت؟!!!!!!!!

ابلیس آنچنان به ریش من  مى‏خندد که قهقهه‏اش اشک هر دلسوخته‏اى را درمى‏آورد.

به خودم میگم بابا کوتاه بیا چی شده ؟!!!!!

در این مسیر پرپیچ و خم زندگى، جاده‏هاى توفیق و استغفار هم هست. در این جاده، شب‏ها و روزهایى از گریه و حسرت را پیش رو دارى و چه‏قدر خوب است در این جاده، گام برداشتن. مى‏دانى در این جاده، لذتى زیبا را از بارندگى خودت خواهى دید. لااقل، کمى سبک مى‏شوى و براى پرنده شدن، فضا را باز مى‏بینى.

باور کن هنوز «او» تو را مى‏خواند. هنوز او تو را از خود نرانده و دوست ندارد کسى را که جزئى از خودش است، براند. تلاش کن تا به روشنایى و نور برسى، هر چند:

عمرى بجز بیهوده بودن سر نکردیم

تقویم‏ها گفتند و ما باور نکردیم

اما راه شیرینى به نام «توبه» باز است.

«توبه»، همان پنجره نورانى امید است که خداوند پیش روى بندگانِ عاصى و پشیمان خود گشوده است.

اگر چه توبه کردن و بازگشت به آغوش رحمت الهى، ویژه ساعات و روزهاى خاصى نیست و بنده گنه‏کار مى‏تواند در هر وقت و در هر مکان از کرده خویش نادِم گردد و توبه نماید، اما اوقاتى نیز وجود دارند که توبه کردن در آنها سفارش شده است و امکان و مقتضیات توبه در آن زمان‏ها فراهم‏تر است؛ اوقاتى همچون ماه مبارک رمضان که هر لحظه و ساعتش به خاطر آکنده بودن از لطف و عنایت و غفران خدا، انسان را به بازگشت به سوى پروردگار و واقع شدن در معرض نسیم‏هاى آمرزش و بخشش او فرامى‏خواند. از این‏رو، یکى از آداب ویژه روزه‏داران این ماه، و مقدم‏ترین آنها، انجام توبه و درخواست مغفرت الهى است، و در هر شب این ماه، فرشته‏اى روزه‏داران را ندا مى‏دهد که «آیا توبه کننده و آمرزش خواهنده‏اى نیست؟»

 پس واى به حال ما اگر ماه رمضان را به پایان بریم و همچنان بارى‏گران از گناه و نافرمانى خدا بردوش داشته باشیم، که پیامبرصلى‏الله‏علیه‏وآله فرمود: «تیره بخت کسى است که از مغفرت خدا در این ماهِ بزرگ محروم گردد».

همین !!!!

زت زیاد ...... یا حق.


نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******

سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح

i 

فقط سه دقیقه

وقتت رو زیاد نمى‏گیرم . منبر هم نمى‏خوام برم . فقط دو کلمه حرف حساب توى گلویم گیر کرده و دو گوش شنوا مى‏خواد .

چند وقت پیش یه آمارى دیدم که سرم مثل سوپاپ زودپز سوت کشید . چه آمارى؟! میانگین آمار مطالعه در ایران . هر ایرانى در طى شبانه روز فقط سه دقیقه مطالعه مى‏کند! در حالى که در کشورهاى مجاور یعنى شوروى سابق، این میانگین به سه ساعت در شبانه روز و در کشور ژاپن به هفت‏ساعت مى‏رسد! حالا کجا شو دیدى؟

مى‏دونى شلوغ‏ترین مکان عمومى در کشورهاى غربى کجاست؟ پارک؟ سینما؟ کناردریا؟

نه! جایى که شاید فکرش روهم نکنى - کتابخونه!

بله، کتابخونه‏ها پر رفت و آمدترین مکان عمومى در کشورهاى غربى‏اند . همون‏هایى که ابتذال و بى‏فرهنگى رو به نام تمدن به کشورهاى جهان سومى پاس مى‏دن، خودشون به علم و تکنولوژى چهارچنگولى چسبیدند و هر روز هم دارند پیشرفت مى‏کنند . اون وقت جوون شرقى به سیگار و سى‏دى‏هاى مایکل جکسون مى‏نازه وخبر نداره چه کلاه گشادى سرش رفته!

البته، ناگفته نمونه که در این شلم شورباى فرهنگى، عده‏ى قلیلى هم فریاد واکتابا و واعلما سر مى‏دن . ولى به نظر من این حرفا کارى از پیش نمى‏بره! براى حل این معضل بزرگ هر کس باید از خودش شروع کنه .

دستت رو بذار رو زانوت و بگو یا على ( علیه السلام)، از همون کتاب کوچک و غبار گرفته‏ى کتابخونه‏ت شروع کن . مگه نه این‏که ما ایرانیا از سابقه‏ى کهن و دیرین فرهنگ و تمدن و علم برخورداریم . مولا امام جعفر صادق ( علیه السلام) جمله‏ى قشنگى فرموده‏اند که دیگه حرفى براى گفتن باقى نمى‏ذاره: «شما شیعیان مایه‏ى آبروى ما باشید، نه مایه‏ى ننگ و عار ما!»

زت زیاد ........ یا حق.


نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******

سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح

i 

خاتون آفتاب

زینب (س) ! برخیز که هنوز، کاروان کربلا چشم به دستان نوازشگر تو دوخته است .

هنوز کودکان تب‏دار، تشنه محبت‏بیکران تواند .

برخیز! که هنوز این خاک سوخته، خنکاى نسیم نگاه تو را فریاد مى‏زند ... و این صحراى تشنه، محتاج شبنمى از چشمان‏توست که به گل نشیند .

هنوز بر فراز بلنداى نیزه‏ها، نام مقدس تو، فریاد مى‏شود و پیکرهاى خون آلود، قیام تو را چشم انتظارند ...

هنوز گهواره کودکان، تلنگر دستان تو را مى‏طلبد و گلدسته‏ها اذان یاد تو را زمزمه مى‏کند .

هنوز پشت همه پندارهاى سرخ، پشت همه زمان‏هاى کبود، پشت همه پیشانى‏هاى شکسته، پشت همه زخم‏هاى شکوفا، خیال تو مى‏وزد و هنوز زمین پس از سال‏ها، معجزه‏ى پیامبر گونه‏ات را در شام فراموش نکرده است ...

خاتون آفتاب! کودکان را به که مى‏سپارى؟ شام را بیش از این در تیرگى زنجیرها، فرو مگذار و دل‏هاى ویران از عشق را بیش‏از این خراب مکن!

در خرابه‏هاى شام هنوز طفلى، سرگردانى لحظات را خون مى‏گرید و در نى‏نواترین لحظات، اسبى تکیده، رد پاى مهربان تورا مبهوت است .

برخیز! تنهاترین پیام رسان زن! که آنچه در خون به تماشا نشستى جز زیبایى نبود و آنچه در زخم‏ها و تشنگى‏ها، دیدى، جز روشنى،

برخیز! اى خاتون شرقى‏ترین!

بس است جان سوزى دل‏ها در کربلا و دلتنگى روزهاى بى‏برادرى بس است، پریشانى خیمه‏ها در عاشورا و غریبى شام در مرثیه تشنگى .

بس است، دل مردگى زمین در نى‏نوا و خاموشى لب‏هاى عطشان!

بس است، جانگدازى سرها بر فراز نیزه‏ها و تلاوت زخم آگین حنجره‏هاى سوخته، اى مفهوم مجسم (ما رایت الا جمیلا) اى پر افتخارترین تاریخ مظلومیت! افشا کننده پرونده سیاه خاندان یزید! خون على (ع) و فاطمه (س) در رگ‏هاى تو جارى‏بود که عظمت دروغین بت‏ها را در هم شکستى و فریاد خون‏خواهى را در ذهن وجدان‏هاى خفته بیدار نمودى!

اى نفس مطمئنه! پیامبر کاروان کربلا! اسطوره پرستارى! در سوزناکى فریادها! تاریخ، بهترین گواه صبورى توست، درتجلى‏گاه خونین تن‏هاى پاره پاره، به راستى، کدام جانفشانى بالاتر از اینکه: (او کشته نمى‏شود، مگر من هم با او کشته شوم) کدام عشق زیباتر از اینکه مصیبت‏ها را هدیه خدا بدانى، اى مصیبت کشیده بزرگترین مصایب عالم! نام تو، برابر همه گذشت‏از خویشتن است; کانون مهر و عشق است، فرهنگ پایدارى است .

اى تاریخ گویاى نهضت عاشورا! زینب!

زت زیاد ....... یا حق.


نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******

سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح

i 

مهربان پروردگار! به پاسداشت مهرورزی تو، روزه گرفتیم و اکنون به نماز فطرت، پاک میرویم و در آبی رحمتت روح و جان می شوییم و تن پوش آمرزش بر تن می نماییم. در این لحظه های سبز استجابت، شاخه های نخل آرزو را در دست می گیریم و ظهور موعود آخرین را از تو میخواهیم

زت زیاد ...... یا حق


نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******

سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح

i 

آن روز که برخاستی کودکان و علی بر سر سفره غذا بودند. عباست را آرام در آغوش گرفتی و نزدشان رفتی و ناگهان همه دیدند بجز زمین که بر گرد سر این کودکان و پدرشان می چرخد کودک شیرخواره ای و مادرش نیز خود به تنهایی گردشی عظیم آفریده اند که عالمیان را انگشت حیرت به دهان گذاشته.


عباس من به فدایتان! آرام آرام میگفتی و میگریستی. به فدای تو حسن جان! به فدای تو زینب جان. به فدای تو ام کلثوم و ناگهان دیگر فدایش کردی... به فدایت شود حسین فاطمه. من کنیز این خانه ام و شمایان اربابان فضل و کمال! کنیززاده را چه به برابری و برادری با شما...
نامت فاطمه بود؛ اما دوست نداشتی فاطمه صدایت کند. نخستین بار که تو را فاطمه خواندند، نشستی و در غم تنهاترین بانوی آسمانی، زار گریستی و یادش را در دل زنده نگاه داشتی. خود را با آفتاب عظمت او مقایسه نمودی و گفتی: "مرا فاطمه مخوانید. فاطمه کوثر رسول است، مادر هستی است. من کنیز اویم، البته اگر این افتخار نصیبم شود." آری، تو کوثر رسول نبودی؛ اما درس آموخته مکتب او بودی، اما اکنون بقیع، مهمانی تازه دارد. رفتی و عاشقانه در جوار مادر علی (ع) و فرزند او امام حسن مجتبی (ع) رخ در خاک دلربای بقیع کشیدی. غروب غم انگیز تو بانوی فاطمی سرشت را به حق باوران و شیفتگان خاندان رسول اکرم (ص) تسلیت می گویم.
زت زیاد ..... یا حق.

نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******

<      1   2   3   4      

i لیست کل یادداشت های این وبلاگ

هنوزحرفهایم تمام نشده
.:: خواندن کل این متن بیشتر از 3 دقیقه زمان شما را نخواهد گرفت.
[عناوین آرشیوشده]

*********************************

********************

:: درباره من ::

مملی سیا - عاشق یل ام البنین

********************

:: لینک به وبلاگ ::

مملی سیا - عاشق یل ام البنین

********************

:: آرشیو ::

تابستان 1386
زمستان 1385
پاییز 1385

********************

:: وضعیت من در یاهو::

یــــاهـو

********************

:: نوای وبلاگ::


********************

:: خبرنامه ::

 

********************

پارسی بلاگ ، پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ