سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مملی سیا - عاشق یل ام البنین

خداوند سبحان، مال را به کسانی که دوست یادشمن دارد می بخشد؛ ولی دانش را جز به کسی که دوست دارد نمی بخشد [امام علی علیه السلام]

u کل بازدیدها : 8039

u بازدیدهای امروز : 14

u بازدیدهای دیروز : 2

u  RSS 

u خانه
u مدیریت
u پست الکترونیک
u شناسنامه

یکشنبه 86/5/14 ساعت 7:9 صبح

i 

خدایا با من قهری !!!!!

بنده ی من! نماز شب بخوان که یازده رکعت است ....

- خدایا ! خسته ام ، نمیتوانم نیمه شب یازده رکعت بخوانم !

بنده ی من ! قبل از خواب این سه رکعت را بخوان ....

- خدایا! سه رکعت زیاد است !

بنده ی من ! قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو ....

- خدایا ! من در رختخواب هستم و اگر بلند شوم ، خواب از سرم میپرد !

بنده ی من ! همان جا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یاالله ....

- خدایا ! هوا سرد است و نمیتوانم دستانم را از زیر پتو بیرون بیاورم !

بنده ی  من ! در دلت بگو یا الله ، ما نماز شب بزایت حساب میکنیم ....

بنده اعتنایی نمیکند و میخوابد .....

- ملائکه من ! ببینید من اینقدر ساده گرفته ام ، اما بنده ی من خوابیده است .

- چیزی به اذان صبح نمانده است ، او را بیدار کنید ، دلم برایش تنگ شده است ، امشب با من حرف نزده است .....

- خداوندا ! دو بار او را بیدار کردیم ، اما باز هم خوابید ....

- ملائکه من در گوشش بگوئید پروردگارت ، منتظر توست ....

- پروردگارا ! باز هم بیدار نمیشود !

اذان صبح را میگویند ، هنگام طلوع آفتاب است ....

- ای بنده ! بیدار شو ، نماز صبحت قضا میشود ....

خورشید از مشرق سر بر می آورد . خداوند رویش را بر میگرداند.

ملائکه من ! آیا حق ندارم که با این بنده قهر کنم ؟

وای نه ! ....

خدای مهربونم ...... با منم قهری ؟؟!!!

ولی باز هم خدا من رو میبخشد ....

و باز هم !....

همین !!!!

زت زیاد ..... یا حق.


نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******

یکشنبه 86/5/14 ساعت 7:8 صبح

i 

سلام بر کسی که در راه خدا بر داغها و مصائب فراوان صبر نمود . سلام بر مظلومی که تنها و بی‏یاور گردید . سلام بر ساکن تربت پاکیزه . سلام بر صاحب قبه بلند مقام، سلام‏بر کسی که پیشتیبانش خدا است . سلام بر کسی که جبرئیل به او افتخار می‏کند . سلام بر کسی که میکائیل به گهواره جنبانی و ثنا خوایش سرافراز است . سلام بر کسی که بیعتش را شکستند . سلام بر آقایی که احترامش را ظاهرا از بین بردند . سلام بر جد بزرگواری که با خون زخمهایش غسل داده شد . سلام بر کسی که با ستمکاری خونش را ریختند . سلام بر کسی که شربت مرگ با طعم نیزه و شمشیر به کامش ریخته شد . سلامی بر مظلومی که رگ دلش با تیر سه شعبه گسیخته شد . سلام بر آقایی که خود حامی دیگران بود و بی‏یاور ماند . سلام بر محاسن خضاب شده‏ات، سلام بر چهره به خاک و خون آلوده‏ات . سلام بر دندان کوبیده‏ات با چوب خیزران و چوبدستی عبیدالله، سلام بر سر مقدست که بر فراز نیزه عدوان زده شد .

 

سلام، سلام بر دشت تفتیده عشق، سلام بر میدان عشق بازی یاران عاشق دلباخته کوی معشوق . سلام بر تشنگی کشیده در کنار نهر آب . سلام بر تو ای کربلا، سلام بر تو ای دشت پر بلا . سلامم را با گلوی بغض فرو خورده‏ات و چشمان مواج از دریاچه اشک دلتنگی‏ات و با جگر سوخته‏ات و قلب پاره‏پاره‏ات پاسخ گو . می‏خواهم که با تو سخن بگویم می‏خواهم بقچه حرفهای بردوش مانده‏ام را برای تو پهن کنم نمی‏دانم، نمی‏دانم تاب شنیدن حرفهایم را داری یا نه؟ تو خود بگو حدیث عشق را با کدامین زبان قاصر می‏توان بیان کرد و راستی گفتی که در گذر زمان شاید کربلا و آن غم جانسوزش را فراموش کنم و تو (کربلا) واقعا نمی‏دانستی یا در خاطرات نمی‏گنجید که هر چه می‏گذرد داغ آن غم پنهانی تو در من سوزناک‏تر می‏شود به قدری که بندبند تنم را به آتش کشیده است .

کربلا اندکی درنگ کن تو که خود شاهد بودی برایم بگو: هنوز صدای شیهه اسبان تشنه قافله عشق را می‏شنوم . هنوز گرد و غبار سم اسبان را به چشم می‏بینم . هنوز رد پای غریبانه حضرت زینب علیها السلام بر روی تل زینبیه باقی مانده است . هنوز نوای دلنشین آخرین نماز امام حسین (ع) در گرما گرم ظهر عاشورا آن مقتدای هر چه عاشق که هست در گوش جانم طنین انداز می‏شود .

هنوز پرپر شدن آن نو گل نوخاسته دامن ائمه را می‏بینم و مشاهده می‏کنم . هنوز فریاد العطش العطش طفلان معصوم حرم در تاریخی از فراسوی سال‏ها به گوش می‏رسد آیا تو می‏شنوی . هنوز آوای «یا اخا ادرک اخای‏» ابوالفضل العباس در گوش زمین و زمان به کرات تکرار می‏شود و اگر قدری درنگ کنی به گوش جان می‏توانی آن را بشنوی .

هنوز فریاد «هل من ناصر ینصرنی‏» حضرت امام حسین را به رسایی می‏شنوم، نمی‏دانم که آیا تو آن لحظه را درک کردی یا نه؟ . . . .

کربلا می‏دانم من و تو هر دو دلتنگیم من دلتنگ درک نکردن واقعه عاشورا و تو دلتنگ مردان نامرد روز عاشورا که حسین زمانشان را یاری نکردند .

کربلا بغض فرو خورده‏ات را امروز برای من شکوفا کن و بگو بگو کربلا . . . کربلا . . . خاطر کوچکم دیگر یارای گفتن ندارد . تو بگو: بگو که چگونه تاب آوردی؟ بگو که چگونه توانستی صحنه عاشورا را ببینی و خم بر ابرو نیاوری . بگو که چطور شیهه اسبان هنوز در گوش جانت طنین انداز است . بگو، بگو که هنوز هم که هنوز است در سجده نمازت برای واقعه عاشورا خون گریه می‏کنی . بگو بگو که هنوز به یاد تشنگی کربلا کام جانت‏خشک خشک است و جگرت هنوز هم به یاد آن روز تبدار است .

کربلا بگو بر تو چه گذشت آن زمان که قافله عشق با خیل خصم به مبارزه برخاست و تو چگونه توانستی تحمل کنی که کبوتران قافله عشق یکی پس از دیگری جلوی چشمانت پرپر شوند و آیا جگرت آتش نگرفت؟ آیا جگرت آتش نگرفت زمانی که امام حسین (ع) تنها و بی‏یاور در برابر انبوه دشمن ایستاده بود، آه می‏دانم که گفتی دستانت‏بسته بود و پاهایت از حجب و حیا یارای راه رفتن نداشت و از چشمانت‏باران خون می‏بارید و راستی آن هنگام که شمر بی‏حیا سر از تن گل آلاله شفق فام قافله جدا می‏کرد در قلب تو آشوبی به پاخاست و طوفانی در گرفت که دیگر چشم را یارای دیدن نبود . کربلا، بگو که آن سه روز و دو شبی که پیکرهای شقایق رنگ قافله عشق بر پیشانی پینه بسته‏ات میهمان بودند تا با آنان چه رازها گفتی؟ با پیکر بی‏سر آلاله شفق فام عرصه عشق چه گفتی آیا با او و با قلب‏ش درد دل کردی و گفتی که تو را یارای کمک نبود گفتی که دلت از این واقعه آتش گرفته . . . .

نه کربلا نگو نگو که برو از شاهدان عرصه عشق و عشق‏بازی کربلا بپرس، همه آنان اینک آرام در بستر تاریخ خفته‏اند و تاریخ در آسمان قلبش هنوز به آنان می‏بالد و فروغ و روشنایی راهش را در این عرصه تاریکی و وحشت از آنان می‏گیرد . بگو کربلا که تو عاشورا را آن بزم عشق بازی را در سال 61 هجری درک کردی ولی من جوان پس از سالها که از آن واقعه می‏گذرد یعنی 362 سال پس از آن آمده‏ام تا برایم تو بازگویی آن روز بر تو چه گذشت؟ بر تشنگان وادی عشق چه گذشت؟ بگو از عشق! از وفا! از آن زیباترین تابلوی فداکاری که ابوالفضل العباس (ع) در خاطر تاریخ حک کرد!

کربلا بگو: «سقای تشنه لب‏» آیا عجیب نیست؟ می‏دانم که در حافظه‏ات این تصویر مانده است آنجا که سقایی تشنه لب بر لب آب جان به جانان تقدیم کند .

کربلا از غروب عاشورا بگو؟ شنیدم که غروب روز عاشورا سخت التهاب آور بود برای تو؟ کربلا بگو آیا تو هم می‏دانستی که می‏گفتند نماز وصال به معشوق (خدا) وضو می‏خواهد و کبوتران تشنه حرم عشق قطره آبی نداشتند تا بیاشامند و راستی چگونه و با چه باید وضو می‏گرفتند; عشق خود ره وصال را برای 72 کبوتر تشنه قافله عشق و قافله سالارشان هموار کرد و آنان خاضعانه و خاشعانه و عاشقانه با خون شفق فام خویش وضو ساختند و سر در آستان حضرت دوست‏به سجده وصل نهادند و کربلا تو دیدی که چه پاک و بی‏ریا قامت نماز عشق بستند و پیشانی دشمن را به خاک مالیدند، آنان (دشمنان) که به خیال خام خویش با بستن آب روی آنها (امام و یارانش) قصد داشتند بین عاشق ومعشوق فاصله اندازند و تو دیدی که چگونه دشمنان از این ماجرا (وصال عاشقان به معشوق) در تعجب غرق شده بودند و نمی‏توانستند این باور را به خود بقبولانند .

کربلا بگو آیا یادت هست که خیل خصم سر کبوتر قافله سالار عشق را بر سر نیزه کردند و با خود بردند ولی هنوز دشت (دشت کربلا) پر از نور و صفا بود؟ خیمه‏های اهل حرم را به آتش کشیدند تا شاید خشم و غضبشان فرونشیند . و غافل از اینکه آه طفلان حرم باز آنان را به آتش خواهد کشانید .

کربلا از دل حضرت زینب علیها السلام بگو، بگو که چگونه آتش گرفته بود و زبانه‏های جانسوز غم سنگین دل حضرت زینب علیها السلام هنوز پس از سالها گذر از آن واقعه دل اهل ولای علی (ع) را به درد می‏آورد یا می‏خواهی بگویی که نه چنین نیست؟ نه کربلا تو دیگر بر زخم دلم نمک نپاش .

کربلا زمزمه نام تو تسکین هر چه درد است نمی‏دانم نزنم چه نامی هم دردهای تو را قدری مرحم می‏نهد کربلا نامت را که برزبان جاری می‏کنم سیل اشک از دیدگانم جاری می‏شود نمی‏دانم و واقعا هم نمی‏دانم چه سری در میان نهفته است در حیرتم که کام جان تو از فرط تشنگی خشک خشک است ولی دل من از دوری روی تو و از زمزمه نام تو به دیدگانم فرمان سیل اشک می‏دهد و . . . تو خود بگو چه رازی در این میان نهفته است .

کربلا راستی گفتی که آن زمان که عطر قدمهای امام علی علیها السلام برپیشانی‏ات خورد از خوشحالی چه فریادها که نزدی و نمی‏دانستی که روزی تابلوی کربلا بر صفحه قلبت‏حک خواهد شد آه از این غم جانسوز . و راستی عطر حضور حضرت زهرا در صحنه کربلا بعد از آسمانی گشتن حسین (ع) مشام جانت را نوازشگر بود این برای تو کم افتخاری نیست .

آری بر دست‏های آسمانی تو ملائک بوسه زدند و می‏زنند و تا ابد خواهند زد این برای تو کم افتخاری نیست . شبانگاهان که خلق زمین و زمان در بستر خویش آرام می‏آسایند کربلا به تماشای نو عروس ماه مشغول می‏شود، نو عروس ماه که عزادار عاشورا است و هنوز رخت‏سیاهش که تجلی گر عزاست را از تن به در نکرده است و اگر تو شاهدی که قرص صورتش می‏درخشد آن گواهی ست‏بر اینکه روزی فریادرسی می‏آید آری مولا از فراز کوههای سر به فلک کشیده انتظار می‏آید می‏آید کربلا تا بند از ستانت‏بگسلد و شور و شوق حیات نو به تو بدهد تا در پاهایت نای حرکت آید و آقا می‏آید تا انتقام خون آلاله شفق رنگ قافله عشق را از خصم دون باز ستاند وداغ غم سنگین عاشورا را از روی قلبت محو کند . آری روزی سبز قبا پوش تبار بارانی مهدی صاحب الزمان (عج) می‏آید می‏آید با ذولاجناح حسین (ع) و ذوالفقار علی . . . (ع) می‏آید تا انتقام سیلی زهرا را بگیرد می‏آید تا انتقام خون 72 کبوتر عاشق سبکبال دلباخته معشوق در میدان عاشورا رااز آن پست صفتان حیوان سیرت باز ستاند . آری می‏آید تا دیگر غروب کربلا خونرگی نباشد که دل هر شیعه ولای علی (ع) را به درد آورد .

 کربلا چه خوش گفت‏شهید همت، که کربلا رفتن خون می‏خواهد! آری کربلا هر چه در ژرفای ضمیرم جستجو می‏کنم در می‏یابم که آن خونی که بتواند مرابه آستان مقدس تو برساند ندارم و در رگهای تنم جاری نیست .

کربلا تو خود عنایتی کن و مرا به آستانت‏بخوان کربلا . جواب سلامم را بده با هر زبانی که تو را بیشتر رضاست .

کربلا سالهاست در آرزوی دیدار تو می‏سوزم و می‏سازم به امید دیدارت کربلا ، کربلا مرا نیز در شب‏های جمعه به آقا امام زمانمان (روحی فداه) برسان .

کربلا، دریاب مرا که عمری است‏سرگردان کوی توام .

همین !!!!!

زت زیاد ......... یا حق.


نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******

یکشنبه 86/5/14 ساعت 7:8 صبح

i 

محرمی دیگر از راه می‌رسد و بهار اشک دیگری بر عاشقان ولایت، که در آن غبار از جان‌های خسته خویش زدایند و وجودشان را به عطر حسینی معطر کنند.

محرمی که با نام حسین پیوند خورده و با آمدنش فکرها و دل‌ها متوجه روزی می‌شود که بزرگ‌ترین روزهای مصیبت است.

اشک‌ها در غم برترین انسان‌های عالم جاری می‌شوند. وقتی که فرشتگان آسمانی بر حسین گریانند و پریان و پرندگان در زمین و هوا بر او نوحه‌گرند؛ آیا نباید انسان‌ها با این آفریدگان هم‌نوایی کنند و با یادآوری آن‌چه بر خاندان ولایت گذشت، گریه و نوحه‌ای همیشگی داشته باشند؟!

آسمان بر او گریسته است، چشم آسمان چهل روز در عزای حسین گریان بود، آیا سزاست چشم زمینیان بر مصیبت او گریان نشود؟! در حالی که قرن‌ها پیش از ولادتش، انبیای الهی چون آدم و نوح و ابراهیم مصیبت‌های او را می‌شنوند و بر مظلومیتش اشک می‌ریزند.

در حالی که جدش رسول خدا(ص) اعضا و جوارح او را که همان محل فرود آمدن شمشیرهاست، می‌بوسد و در غربت فرزندش گریه می‌کند.

در حالی که پدرش امیرمؤمنان (ع) در کنار شطّ فرات می‌ایستد و مصائب فرزندش را بر ابن‌عباس بازگو می‌کند و چنان بر او می‌گرید که محاسنش ‌تر می‌شود و اشک بر سینه مبارکش می‌ریزد. آن‌گاه که مادرش زهرا(س) قبل از ولادتش بر او محزون و غمگین می‌شود و برای میوه دلش اشک می‌ریزد.

در حالی که برادرش حسن(ع) در حالی که در اثر سمّ در بستر شهادت قرار گرفته، او را بغل می‌کند و با خبر دادن از مصائب روز عاشورا بر او گریه می‌کند.

در حالی که امام سجاد(ع) عمری را با یاد کربلا می‌گذراند و هیچ آبی را جز با اشک ریزان بر مصائب پدر گرامی‌اش نمی‌نوشد.

در حالی که امام صادق و کاظم(ع) در ایام محرم غرق در ماتم و گریه می‌شوند و لبخند از لبانشان محو می‌گردد و خودشان روضه خوان جد غریبشان می‌شوند.

در حالی که امام رضا(ع) غمنامه خویش را در عزای جد بزرگوارشان می‌سراید و یادآوری روز عاشورا را مایه مجروح گشتن پلک‌ها و ریزان شدن سیل اشک‌های خود می‌شمارد.

و آن‌گاه که امام زمان(عج) خود را نوحه‌خوان همیشگی و گریه کننده هر شب و روز مصیبت‌های جد بزرگوارشان می‌داند و گریه کردن بر او را تا آن‌جا که به جای اشک، خون از دیده ببارد، وظیفه خود می‌داند.

از آن واقعه قرن‌ها می‌گذرد؛ اما شعله عشق حسینی هم‌چنان در دل‌ها فروزان‌ است؛ چرا که به فرموده پیامبر(ص) «از شهادت حسین(ع) حرارتی در قلب‌های مؤمنان است که هرگز به سردی نمی‌گراید».

آری! این عشق و شور حسینی که هرساله با آمدن محرم به اوج خود می‌رسد، ودیعه‌ای است از سوی خداوند در دل‌های مؤمنان.

همین!!!!!!

زت زیاد ....... یاحق.


نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******

یکشنبه 86/5/14 ساعت 7:8 صبح

i 

وقتى نام امیرمؤمنان على‏علیه السلام روى زبان آدما نقش مى‏بنده آدم احساس مى‏کنه روى ابرها داره راه مى‏ره و حالا که ما مى‏خواهیم توى این برنامه روى ابرهاى باصفاى نام على‏علیه السلام راه بریم بذارید با تمام وجود فریاد بزنیم

بسم الله الرحمن الرحیم

راستش بخواید ما عاشقاى حضرت امیر توى تمام عیدا و شادى‏ها از همه بیشتر دلمون به یه عید خوشه ، یعنى با یه عید که خیلى صفا مى‏کنیم و اون عید غدیر .

 این عید غدیر چند تا ویژگى عمده دارد، اول این‏که بر پیشانى نورانیش نام مولا ثبت‏شده، دوم این‏که تمام تاریخ هزار و چهارصد ساله شیعه توى این روز رقم مى‏خوره و سوم و چهارم و پنجم و... این‏که ما شیعه‏ها توى این روز مست مى‏شیم مست از صهباى غدیر خم، مست از نام على، مست از لطافت چشمان با طراوت مردى که تپش قلب ما شیعه‏ها با نبض ملکوتى اون کوک مى‏شه ............ یا على مدد

همه جمع شده بودند دریایى از مردم دور تا دور اقیانوس چشم‏هاى پیامبر موج مى‏زد تا چشم کار مى‏کرد نگاه‏هایى بود که بر لب‏هاى یاقوتى پیامبر دوخته شده بود. ابرها هم گوش مى‏کردند صداى بال فرشته‏ها هم موسیقى متن این صحنه جاودانه بود ناگهان سکوت همه جا را گرفت:

«من کنت مولاه فهذا على مولاه‏»

صداى دف بود و هلهله که زمین و زمان رو پر کرده بود. از دست‏هاى روشن پیامبر که بازوان سبز مولا رو به سمت آسمان کشیده بود خطى نورانى به سمت ابدیت کشیده شده بود. همه چشم‏ها تصویر بزرگ‏ترین رخداد تاریخ‏رو ثبت مى‏کرد سلمان و ابوذر در پوست‏خودشون نمى‏گنجیدن ، تمام سختى‏ها آسان شده بود. چقدر دنیا قشنگ بود رنگین‏کمانى از عشق سرتاسر غدیر خم‏رو پر کرده بود خیلى از چشم‏ها بودن که تاب تحمل دیدن نورانیت این لحظات رو نداشتن اما هر چى بود عشق بود و عشق بود و عشق.

نقل و شیرینى بین بچه‏ها دست‏به دست مى‏چرخید ، یک لحظه خنده از روى لب‏ها پاک نمى‏شد همه شاد بودند سید على میکروفون برداشت و گفت: «هر کسى محب على هر چه در توان داره بریزه توى حنجرش و یک صلوات حیدرى بفرسته‏»

و بچه‏ها مثل غرش یک رعد برق شروع کردن به صلوات فرستادن. یواش یواش ترنم نام نام على مثل ترانه بارون سقف شیرونى قلب‏هارو نوازش مى‏داد.

على على / على على / على على / على على /

و سید على با اون چهره دوست داشتنیش شروع کرد به خوندن:

من ار به قبله رو کنم

به عشق روى او کنم

على على / على على / على على / على على /

کمتر صدا شادى بچه‏هارو مى‏شنیدم و بیشتر توى حال خودم بودم مگه توى این واژه سه کلمه‏اى چه سرى نهفته است که این همه آدم‏رو از خود بى‏خود مى‏کنه

نماز بى‏ولاى او

عبادتى است‏بى‏وضو

به منکر على بگو

نماز خود قضا کند

على على / على على / على على / على على /

شاید باورتون نشه اما اونقدرى که این عید در زندگى ما تاثیر داره شاید هیچ اتفاق دیگرى نتونه این‏قدر مسیر زندگى مارو تغییر بده.

از غدیر خم اونچه باقى مونده عشق به ولایت ، شاید این تعبیر بد نباشد که بگیم خدا هم تمام بعثت پیامبران‏رو خصوصا رسالت‏حضرت محمدصلى الله علیه وآله رو در گرو این اتفاق قشنگ گذاشته .

غدیر حادثه‏اى است که کمال دین در گروه اون یعنى از حضرت آدم تا پیامبر خاتم همه و همه براى اعتلاى یک دین الهى کوشش کردند و این دین تنها وقتى کامل مى‏شه که تجلى دستان على در دستان پیامبر آسمان و زمین رو روشن کنه.

خلاصه اون لحظه‏اى که دستان على آسمون شکافت 124 هزار پیامبر ثمره تلاش‏ها و سختى‏هاشون چشیدند و این لحظه چقدر زیبا و دوست داشتنى است.

و باز هم سید على مثل همیشه مثل بلبل‏هاى عاشق مى‏خواند:

مست از جام اقاقى شد دلم

بى‏خود از چشمان ساقى شد دلم

اى خداى دیده بارانى‏ام

محو در اندیشه‏اى عرفانى‏ام

در نگاهم موج دریا مى‏شود

شعرهایم وقف مولا مى‏شود

جام‏هاى ما اسیر خم اوست

مستى ما از غدیر خم اوست

«وال من والا»ست در خم غدیر

عشق ما مولاست در خم غدیر

حیدر کرار مست مى‏شویم

همچون مالک پاى بستت مى‏شویم

ساقى خم غدیرى یا على

دست ما را چون نگیرى؟! یا على

زت زیاد ................ یا حق.


نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******

سه شنبه 85/11/10 ساعت 1:16 صبح

i واگویه‏های یل ام البنین که بالهایش بر زمین افتاد

برادرم! حسین! ای مولای من! مرا اذن فرما. آهنگ میدان کرده‏ام. دیگر تاب شنیدن صوت اندوهگین فرزندان حرم را ندارم.

برادرم! ای پسر فاطمه! مرا اجازه فرما تا به سوی علقمه رهسپار شوم. نگاه کن، کودکان فریاد "العطش" غریبانه‏شان بر آسمان بلند است. نگاه کن! دل فرشتگان کهکشان از خشکی لبان دخترکان حرم، آتش گرفته است. این دل عباس است که می‏جوشد. این غیرت حیدر است که در سینه‏اش می‏خروشد. برادرم! مگذار این عقده بر دلم برجای ماند. مگذار شرمنده روی زینب گردم. مگذار ناله‏های اهل حرم، بیش از این آتشم زند. بگذار راهی شوم. نگاه کن، این توشه من است. اشکی روان از گونه‏هایم و تیغی بران چون ذوالفقار پدر و سینه‏ای توفان زده از یاد مادر.

نگاه کن. شریعه را بسته‏اند. آب از جریان افتاده است. نه! این قلب عباس است که از تپش ایستاده است. برادرم. بگذار شرمنده روی اهل حرم نگردم.

دیگر طاقتم به سر آمده است. اذنم ده. به فرمان توام ای مولای من! اگر دیگران به تو مولا می‏گویند; تو هم مولای منی هم برادرم. و اگر چنین است پس بگذار حق برادریمان را اداکنم. برادرم! دیروز آن دنیازده دون صفت، امان‏نامه برای خاندان بنی کلاب آورده بود. آن هنگام که امان نامه او دیدم، قلبم آتش گرفت. قلبی که جز شراره عشق تو در آن زبانه نمی‏کشد.

برادر جان! حسین! ای مولای من! بگذار روانه شریعه شوم. می‏خواهم آب بیاورم.

ای آب تو اینجا چه آرام نشسته‏ای، ای آب تا ابد از روی آسمان شرمنده‏ای.

ای آب چگونه از کنار خیام آل‏الله می‏گذری و قلب خسته آنان را می‏دری.

ای آب تا ابد گریه کن، حسین تشنه است و فرزندانی که در اضطراب و واهمه‏اند و تنها امیدشان حسین است و عباس که آمده است تا آب بیاورد.

ای آب، چه گوارا بر دستان من می‏غلتی. چه هوسناک بر کف دستانم بر من می‏خندی.

نه! مباد که از تو بنوشم و حسین و فرزندانش نوای العطش گویند.

بریده باد دستانم اگر از تو بنوشم و حسین تشنه باشد.

خدایا! تو شاهد باش. این آب ارزانی فاطمه است. پس چه سان از فرزندان او دریغ می‏کنند. مهریه‏ای را که در آفرینش زمین به نام فاطمه رقم خورده است.

خدایا تو شاهد باش. عباس از این آب ننوشید.

ای مشک خالی از آب. چه زیبا نجوایی دارد. صدای پر شدن تو. سریع‏تر خیام در انتظار تواند و چشم به راه من.

ای اسب تیزتر برو. چون ابر در آسمان، نگاه حسین به علقمه است. نمی‏دانم در دل او چه می‏گذرد؟

خدایا! این لشکر چرا با ما آن می‏کنند که با کفار حربی می‏کنند.

خدایا! چون باران بر من سنگ فرود می‏آید، تیر به سویم.

اگر نبود مشکی که بر دوشم نهاده‏اند و سقایت‏برترین بندگان آفرینش که بر عهده‏ام گذارده‏اند، می‏نگریستند که عباس در برابرتان ایستاده است. منم! عباس!

فرزند همان مردی که در فراز فرود شمشیرش دل کوه آب می‏گشت. منم از تبار سلسله جبال غیرت و مردی. منم فرزند حیدر کرار! به آفریدگار سوگند! دست از حسین برنمی‏دارم. بیایید تا تیغ ذوالفقارم ارزانی‏تان باشد. بیایید تا نعره حیدری‏ام صاعقه‏وار بر پیکرتان فرود آید.

و این دستم ارزانی حسین! و آن دستم ارزانی زینب! و چشمم ارزانی مادر! و این جسمم فدای دردانه پیامبر!

اما مشک را نزنید! بگذارید قطره‏ای به کام تشنه حسین برسد.

خدایا! ببین با فرزند مرتضی چه می‏کنند. ببین دستی در بدن ندارم.

ببین با صورت بر زمین می‏آیم. برادرم! مرا دریاب! حسینم!

عباس را کشتند. برادرم! بیا!

خدایا این قوم دل رقیه را شکستند. دل دخترکان حرم را و فرزندان پیام‏آور عشق را. خدایا! اینان دل زینب را آزردند. حسین چشم به راه من است. حسین جان! بیا! مرا کشتند

همین !!!!!

زت زیاد ....... یاحق.


نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******

شنبه 85/9/25 ساعت 10:10 عصر

i شکوفه

فرشته دخترى پنج ساله، با درخت سیبى میان حیاط خانه‏اشان گفتگو مى‏کرد. آسمان به تاریکى مى‏رفت.

ـ پس کى شکوفه مى‏دى ... بابام گفته هر وقت تو شکوفه بدى اونم مى‏آد ... خب زودتر شکوفه بده تا بابام بیاد دیگه.

و از جا برخاست و سطل آبى را که از قبل پر کرده بود، پاى آن ریخت.

ـ خب حالا آبم بهت دادم پس زودِ زود شکوفه بده.

صداى مادرش او را خواند.

ـ فرشته بیا مامان ... هوا تاریک شد؛ بیا ... مى‏خوایم شام بخوریم.

دختر با حسرت نگاهى به درخت انداخت و داخل اتاق شد. مادر بغلش کرد و گونه‏هایش را بوسید و با نرمى از او پرسید:

ـ چى به درخته مى‏گفتى خانم خوشگله؟

ـ مى‏گفتم چرا شکوفه نمى‏ده ... مگه یادت نیست بابا که داشت مى‏رفت، گفت هر وقت که این درخته شکوفه بده منم مى‏آم، نمى‏دونم چرا شکوفه نمى‏ده، درخت زهراخانم شکوفه داده اون وقت مال ما همین طورى مونده ... مامان نکنه بهش کم آب دادم؟

مادر تلاش کرد تا بغضش را فرو خورد:

ـ نه مادر ... آب که زیاد دادى ... خب بعضى از درختا زود شکوفه مى‏دن، بعضیها هم دیرتر ... ولى بالاخره همه‏شون شکوفه مى‏دن ... بابا هم مى‏آد ... خب حالا سفره رو بچینیم.

فرشته خوشحال، گونه مادرش را بوسید و لِى‏لِى‏کنان به طرف آشپزخانه رفت. مادر همچنان که نشسته بود به عکس همسرش روى تاقچه خیره شد. آهى از سینه‏اش پر کشید و زیر لب زمزمه کرد:

ـ قاسم ... پس کى مى‏آى ... خسته شدیم از تنهایى ... تو که هیچ وقت این‏قدر نمى‏موندى. فرشته همش فکر توئه ... هى بى‏تابى مى‏کنه ... صبح تا شب پاى درخت سیبه ... هر کارى مى‏کنم، این درختو ول نمى‏کنه ... نه نامه‏اى ... نه تلفنى ... آخه پس کجایى؟

صداى فرشته او را به خود آورد، گونه‏هایش را از اشک پاک کرد و برخاست.

ـ مامان سفره‏رو آوردم.

مادر به طرف آشپزخانه رفت:

ـ بارک‏اللّه‏ دختر گلم ... خب پهنش کن تا من شامو بیارم.

* * *

مادر خسته سفره صبحانه را انداخت و فرشته را صدا زد، فرشته خوشحال و خندان داخل اتاق شد و گفت:

ـ مامانى، مى‏خوام برم پهلوى درخت، ببینم شکوفه داده یا نه.

چشمان مادر سرخ و متورم بود؛ گویى از بى‏خوابى شب گذشته و گریه بسیار این چنین پژمرده و بى‏حوصله بود، فرشته را کنار سفره نشاند.

ـ حالا نه ... وقتى صبحونه‏تو خوردى اون وقت ... خب؟

فرشته اخم کرد و ساکت کنار سفره نشست. مادر از دیدن چهره او ناراحتیش دوچندان شد:

ـ مادرجون، اگه غذا نخورى لاغر مى‏شى ... اون وقت بابا که بیاد و ببینه تو لاغرى، ناراحت مى‏شه، تو مى‏خواى بابا ناراحت بشه؟

فرشته شانه بالا انداخت، مادر ادامه داد:

ـ خب پس باید خوب غذا بخورى تا چاقِ چاق بشى و لُپات این طورى بشه. و دهانش را پر باد کرد. فرشته خنده‏اش گرفت:

ـ این طورى که مى‏ترکم؟!

صداى زنگ خانه هر دو را به سکوت واداشت. همدیگر را نگاه کردند، فرشته به سرعت از جا برخاست و به طرف در دوید:

ـ مامان من درو وا مى‏کنم.

مادر از پنجره اتاق، فرشته را دید که در حیاط را باز کرد. از لاى در چند زن چادر مشکى به سر را تشخیص داد، فرشته دوان دوان بازگشت و گفت:

ـ مامان چن تا خانم اومدن، با شما کار دارن.

مادر ناگهان دلشوره‏اى غریب را حس کرد، یک آن خواب دیشبش چون فیلمى از ذهنش گذشت. قاسم را بر شانه کسانى سراپا سپیدپوش دید که به سوى خانه مى‏آمدند و او هر چه مى‏دوید به آنها نمى‏رسید، صداى فرشته را چون پتک بر سرش حس کرد:

ـ مامان پس چرا نشستى؟

مادر هراسان برخاست و از اتاق خارج شد. هر گامى که برمى‏داشت تپش قلبش فزونى مى‏گرفت؟ حتى صدایش را مى‏شنید. فرشته از پشت پنجره مادر را دید که با خانمها صحبت مى‏کند و سپس به اتفاق آنها داخل شدند و به سمت اتاق آمدند. فرشته متعجب از نشناختن آنها، ورود آنها را دید و چهره‏هاى مهربان و دوست‏داشتنى‏اشان را که با شوق او را مى‏نگریستند. مادر به آنها تعارف کرد و بالاى اتاق آنها را نشانید یکى از خانمها پرسید:

ـ خانم کوچولو اسم شما چیه؟

فرشته با خجالت پاسخ داد:

ـ فرشته.

یکى دیگر از خانمها گفت:

ـ به‏به ... چه اسم قشنگى ... مدرسه‏ام مى‏رى فرشته‏خانم؟

ـ نه ... مامانم مى‏گه سال دیگه ... بابام گفته فرشته‏ها همیشه پهلوى خدان.

مادر عذر خواست و رفت تا برایشان چاى بیاورد. خانمى دیگر گفت:

ـ بابات راست گفته ... فرشته‏ها همه خوبن، همه مهربونن ... خدا اونها رو خیلى دوس داره.

مادر با سینى چاى داخل شد و به همه تعارف کرد و خود رو به روى آنها نشست. خانمها به همدیگر نگاه کردند و سپس به فرشته و مادر. مادر گویى فهمید سخنى است که نباید فرشته بشنود پس رو به فرشته کرد:

ـ مامان، فرشته ... نمى‏خواى درختتو آب بدى؟

فرشته خوشحال شد:

ـ چرا ... چرا.

ـ خب ... چرا وایسادى، بدو برو ولى زیاد آبش ندى ها ...

فرشته به طرف در دوید و در همان حال گفت:

ـ باشه، چشم.

مادر آرام اشک مى‏ریخت. یکى از خانمها همچنان حرف مى‏زد:

ـ خدا رحمتش کنه ... به شما هم صبر بده ... برادرا به مسجد خبر دادن، فردا از پزشک‏قانونى مى‏آرنش مسجد، از اونجا هم تشییع مى‏شه.

مادر سرش را بالا آورد. مى‏خواست حرفى بزند که فرشته فریادزنان داخل اتاق شد:

ـ مامان ... مامانى ... درختمون شکوفه داده ... یه شکوفه قشنگِ سفید. حالا دیگه بابا مى‏آد؟

هر سه زن و مادر مات و مبهوت به فرشته و سپس به درخت سیب که شکوفه‏اى بر شاخه‏اى از آن خودنمایى مى‏کرد خیره شدند. هق هق مادر ناگهان بالا گرفت و زمزمه کرد:

ـ آره مامان ... بابا ... فردا مى ‏آد.

همین !!!!!

زت زیاد ...... یاحق.


نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******

سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح

i در این مهلت کوتاه ......

دنبال چى هستى؟ چه مى‏خواهى؟ دلت گرفته یا نه، از خوشى نمى‏دانى چکار کنى، ها؟ راستش را بگو! نکند...

اصلاً بى‏خیال هرکه هستى باش. خوبى براى خودت. بدى براى خودت، من هم مثل تو فقط آمده‏ام که دو کلمه حرف دل بزنم و بروم. چه فرقى دارد که کى آن را مى‏خواند. تو نه، آن یکى. من هم یکى هستم مثل خودت.  چشم به هم بگذارى جوانى تمام شده و رفته پى کارش. اما من و تو چى از آن فهمیدیم؟ هیچ! غیر از این است؟

آدما وقتى خسته و دلتنگ مى‏شن، دست به کاراى مختلف و عجیبى مى‏زنن. بعضى‏ها فقط با یه گرد و غبارى که تو چشمشون بره، به زمین و زمان، بد مى‏گن و غُر مى‏زنن، که چرا وقتى باد مى‏یاد، خاک بلند مى‏شه. بعضى‏ها هم بر عکس، هیچى نمى‏گن، شکایت نمى‏کنن و با کسى هم، درد دل نمى‏کنن ؛ فقط تو خودشون مى‏ریزن و حرص مى‏خورن، ولى یک کلمه حرف نمى‏زنن!

زندگى بهانه‏اى است‏براى ما تا بتوانیم گاهى دلمان را به سمت و سویى بکشانیم که عطر حضور مى‏دهد .

جانمازم راکه باز می‌کنم، عطر مهر و تسبیح کربلا می‌پیچد توی فضا. هرچه به مغزم فشار می‌آورم چیزی از کربلا به یادم نمی‌آید. نیزه ... خون ... عطش ... همین، فقط همین‌هاست که از کربلا توی ذهنم حک شده است. نگاهم به شال سیاهِ توی جانمازم که می‌افتد، نمی‌دانم چرا بی‌اختیار گریه‌ام می‌گیرد. نمی‌دانم شاید برای خودم گریه می‌کنم. شاید به یاد هالة سیاهی که اطراف قلبم را گرفته، می‌افتم. شال را بر می‌دارم. یاد شب‌‌هایی که با این شال راه می‌افتادم به سمت هیئت و ...

ارتباطم با خدا غبار گرفته است. فهرست دعاها را از یاد برده‌ام. نمی‌دانم شاید هم آن‌ها مرا از خاطر برده‌اند. مدت‌هاست که دیگر عهدی با دعای «عهد» نبسته‌ام. آن‌قدر جمعه‌ها تند آمده‌اند و رفته‌اند که دیگر حسابش از دستم رفته که چند صبح جمعه‌ دعای «ندبه» سر نداده‌ام. نمی‌دانم چرا یک‌هو این طور شد. نمی‌دانم این خواب سنگین از کجا پیدایش شد که این‌طور گیجم کرد؟ گیجم، خیلی گیج، یعنی سال‌هاست که دیگر حواسم سرجایش نیست. همین‌طور برای خودش هرجا که می‌خواهد می‌رود.
کاش یکی پیدا می‌شد، یک مشت آب به صورتم بپاشد تا این خواب لعنتی از سرم بپرد. کاش سیاهی قلبم جای خودش را به شال سیاه توی جانمازم می‌داد و یک روز صبح وقتی از خواب بیدار می‌شدم، می‌دیدم که همسایة خورشید شده‌ام و پنجره‌ام رو به خانة او باز می‌شود ...

راستی چه شد که ارتباطم با خدا این‌قدر غبار گرفت؟!!!!!!!!

ابلیس آنچنان به ریش من  مى‏خندد که قهقهه‏اش اشک هر دلسوخته‏اى را درمى‏آورد.

به خودم میگم بابا کوتاه بیا چی شده ؟!!!!!

در این مسیر پرپیچ و خم زندگى، جاده‏هاى توفیق و استغفار هم هست. در این جاده، شب‏ها و روزهایى از گریه و حسرت را پیش رو دارى و چه‏قدر خوب است در این جاده، گام برداشتن. مى‏دانى در این جاده، لذتى زیبا را از بارندگى خودت خواهى دید. لااقل، کمى سبک مى‏شوى و براى پرنده شدن، فضا را باز مى‏بینى.

باور کن هنوز «او» تو را مى‏خواند. هنوز او تو را از خود نرانده و دوست ندارد کسى را که جزئى از خودش است، براند. تلاش کن تا به روشنایى و نور برسى، هر چند:

عمرى بجز بیهوده بودن سر نکردیم

تقویم‏ها گفتند و ما باور نکردیم

اما راه شیرینى به نام «توبه» باز است.

«توبه»، همان پنجره نورانى امید است که خداوند پیش روى بندگانِ عاصى و پشیمان خود گشوده است.

اگر چه توبه کردن و بازگشت به آغوش رحمت الهى، ویژه ساعات و روزهاى خاصى نیست و بنده گنه‏کار مى‏تواند در هر وقت و در هر مکان از کرده خویش نادِم گردد و توبه نماید، اما اوقاتى نیز وجود دارند که توبه کردن در آنها سفارش شده است و امکان و مقتضیات توبه در آن زمان‏ها فراهم‏تر است؛ اوقاتى همچون ماه مبارک رمضان که هر لحظه و ساعتش به خاطر آکنده بودن از لطف و عنایت و غفران خدا، انسان را به بازگشت به سوى پروردگار و واقع شدن در معرض نسیم‏هاى آمرزش و بخشش او فرامى‏خواند. از این‏رو، یکى از آداب ویژه روزه‏داران این ماه، و مقدم‏ترین آنها، انجام توبه و درخواست مغفرت الهى است، و در هر شب این ماه، فرشته‏اى روزه‏داران را ندا مى‏دهد که «آیا توبه کننده و آمرزش خواهنده‏اى نیست؟»

 پس واى به حال ما اگر ماه رمضان را به پایان بریم و همچنان بارى‏گران از گناه و نافرمانى خدا بردوش داشته باشیم، که پیامبرصلى‏الله‏علیه‏وآله فرمود: «تیره بخت کسى است که از مغفرت خدا در این ماهِ بزرگ محروم گردد».

همین !!!!

زت زیاد ...... یا حق.


نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******

سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح

i 

فقط سه دقیقه

وقتت رو زیاد نمى‏گیرم . منبر هم نمى‏خوام برم . فقط دو کلمه حرف حساب توى گلویم گیر کرده و دو گوش شنوا مى‏خواد .

چند وقت پیش یه آمارى دیدم که سرم مثل سوپاپ زودپز سوت کشید . چه آمارى؟! میانگین آمار مطالعه در ایران . هر ایرانى در طى شبانه روز فقط سه دقیقه مطالعه مى‏کند! در حالى که در کشورهاى مجاور یعنى شوروى سابق، این میانگین به سه ساعت در شبانه روز و در کشور ژاپن به هفت‏ساعت مى‏رسد! حالا کجا شو دیدى؟

مى‏دونى شلوغ‏ترین مکان عمومى در کشورهاى غربى کجاست؟ پارک؟ سینما؟ کناردریا؟

نه! جایى که شاید فکرش روهم نکنى - کتابخونه!

بله، کتابخونه‏ها پر رفت و آمدترین مکان عمومى در کشورهاى غربى‏اند . همون‏هایى که ابتذال و بى‏فرهنگى رو به نام تمدن به کشورهاى جهان سومى پاس مى‏دن، خودشون به علم و تکنولوژى چهارچنگولى چسبیدند و هر روز هم دارند پیشرفت مى‏کنند . اون وقت جوون شرقى به سیگار و سى‏دى‏هاى مایکل جکسون مى‏نازه وخبر نداره چه کلاه گشادى سرش رفته!

البته، ناگفته نمونه که در این شلم شورباى فرهنگى، عده‏ى قلیلى هم فریاد واکتابا و واعلما سر مى‏دن . ولى به نظر من این حرفا کارى از پیش نمى‏بره! براى حل این معضل بزرگ هر کس باید از خودش شروع کنه .

دستت رو بذار رو زانوت و بگو یا على ( علیه السلام)، از همون کتاب کوچک و غبار گرفته‏ى کتابخونه‏ت شروع کن . مگه نه این‏که ما ایرانیا از سابقه‏ى کهن و دیرین فرهنگ و تمدن و علم برخورداریم . مولا امام جعفر صادق ( علیه السلام) جمله‏ى قشنگى فرموده‏اند که دیگه حرفى براى گفتن باقى نمى‏ذاره: «شما شیعیان مایه‏ى آبروى ما باشید، نه مایه‏ى ننگ و عار ما!»

زت زیاد ........ یا حق.


نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******

سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح

i 

خاتون آفتاب

زینب (س) ! برخیز که هنوز، کاروان کربلا چشم به دستان نوازشگر تو دوخته است .

هنوز کودکان تب‏دار، تشنه محبت‏بیکران تواند .

برخیز! که هنوز این خاک سوخته، خنکاى نسیم نگاه تو را فریاد مى‏زند ... و این صحراى تشنه، محتاج شبنمى از چشمان‏توست که به گل نشیند .

هنوز بر فراز بلنداى نیزه‏ها، نام مقدس تو، فریاد مى‏شود و پیکرهاى خون آلود، قیام تو را چشم انتظارند ...

هنوز گهواره کودکان، تلنگر دستان تو را مى‏طلبد و گلدسته‏ها اذان یاد تو را زمزمه مى‏کند .

هنوز پشت همه پندارهاى سرخ، پشت همه زمان‏هاى کبود، پشت همه پیشانى‏هاى شکسته، پشت همه زخم‏هاى شکوفا، خیال تو مى‏وزد و هنوز زمین پس از سال‏ها، معجزه‏ى پیامبر گونه‏ات را در شام فراموش نکرده است ...

خاتون آفتاب! کودکان را به که مى‏سپارى؟ شام را بیش از این در تیرگى زنجیرها، فرو مگذار و دل‏هاى ویران از عشق را بیش‏از این خراب مکن!

در خرابه‏هاى شام هنوز طفلى، سرگردانى لحظات را خون مى‏گرید و در نى‏نواترین لحظات، اسبى تکیده، رد پاى مهربان تورا مبهوت است .

برخیز! تنهاترین پیام رسان زن! که آنچه در خون به تماشا نشستى جز زیبایى نبود و آنچه در زخم‏ها و تشنگى‏ها، دیدى، جز روشنى،

برخیز! اى خاتون شرقى‏ترین!

بس است جان سوزى دل‏ها در کربلا و دلتنگى روزهاى بى‏برادرى بس است، پریشانى خیمه‏ها در عاشورا و غریبى شام در مرثیه تشنگى .

بس است، دل مردگى زمین در نى‏نوا و خاموشى لب‏هاى عطشان!

بس است، جانگدازى سرها بر فراز نیزه‏ها و تلاوت زخم آگین حنجره‏هاى سوخته، اى مفهوم مجسم (ما رایت الا جمیلا) اى پر افتخارترین تاریخ مظلومیت! افشا کننده پرونده سیاه خاندان یزید! خون على (ع) و فاطمه (س) در رگ‏هاى تو جارى‏بود که عظمت دروغین بت‏ها را در هم شکستى و فریاد خون‏خواهى را در ذهن وجدان‏هاى خفته بیدار نمودى!

اى نفس مطمئنه! پیامبر کاروان کربلا! اسطوره پرستارى! در سوزناکى فریادها! تاریخ، بهترین گواه صبورى توست، درتجلى‏گاه خونین تن‏هاى پاره پاره، به راستى، کدام جانفشانى بالاتر از اینکه: (او کشته نمى‏شود، مگر من هم با او کشته شوم) کدام عشق زیباتر از اینکه مصیبت‏ها را هدیه خدا بدانى، اى مصیبت کشیده بزرگترین مصایب عالم! نام تو، برابر همه گذشت‏از خویشتن است; کانون مهر و عشق است، فرهنگ پایدارى است .

اى تاریخ گویاى نهضت عاشورا! زینب!

زت زیاد ....... یا حق.


نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******

سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح

i 

مهربان پروردگار! به پاسداشت مهرورزی تو، روزه گرفتیم و اکنون به نماز فطرت، پاک میرویم و در آبی رحمتت روح و جان می شوییم و تن پوش آمرزش بر تن می نماییم. در این لحظه های سبز استجابت، شاخه های نخل آرزو را در دست می گیریم و ظهور موعود آخرین را از تو میخواهیم

زت زیاد ...... یا حق


نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******

<      1   2   3   4      >

i لیست کل یادداشت های این وبلاگ

هنوزحرفهایم تمام نشده
.:: خواندن کل این متن بیشتر از 3 دقیقه زمان شما را نخواهد گرفت.
[عناوین آرشیوشده]

*********************************

********************

:: درباره من ::

مملی سیا - عاشق یل ام البنین

********************

:: لینک به وبلاگ ::

مملی سیا - عاشق یل ام البنین

********************

:: آرشیو ::

تابستان 1386
زمستان 1385
پاییز 1385

********************

:: وضعیت من در یاهو::

یــــاهـو

********************

:: نوای وبلاگ::


********************

:: خبرنامه ::

 

********************

پارسی بلاگ ، پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ