u خانه
u مدیریت
u پست الکترونیک
u شناسنامه
یکشنبه 86/5/14 ساعت 7:9 صبح خدایا با من قهری !!!!! بنده ی من! نماز شب بخوان که یازده رکعت است .... - خدایا ! خسته ام ، نمیتوانم نیمه شب یازده رکعت بخوانم ! بنده ی من ! قبل از خواب این سه رکعت را بخوان .... - خدایا! سه رکعت زیاد است ! بنده ی من ! قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو .... - خدایا ! من در رختخواب هستم و اگر بلند شوم ، خواب از سرم میپرد ! بنده ی من ! همان جا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یاالله .... - خدایا ! هوا سرد است و نمیتوانم دستانم را از زیر پتو بیرون بیاورم ! بنده ی من ! در دلت بگو یا الله ، ما نماز شب بزایت حساب میکنیم .... بنده اعتنایی نمیکند و میخوابد ..... - ملائکه من ! ببینید من اینقدر ساده گرفته ام ، اما بنده ی من خوابیده است . - چیزی به اذان صبح نمانده است ، او را بیدار کنید ، دلم برایش تنگ شده است ، امشب با من حرف نزده است ..... - خداوندا ! دو بار او را بیدار کردیم ، اما باز هم خوابید .... - ملائکه من در گوشش بگوئید پروردگارت ، منتظر توست .... - پروردگارا ! باز هم بیدار نمیشود ! اذان صبح را میگویند ، هنگام طلوع آفتاب است .... - ای بنده ! بیدار شو ، نماز صبحت قضا میشود .... خورشید از مشرق سر بر می آورد . خداوند رویش را بر میگرداند. ملائکه من ! آیا حق ندارم که با این بنده قهر کنم ؟ وای نه ! .... خدای مهربونم ...... با منم قهری ؟؟!!! ولی باز هم خدا من رو میبخشد .... و باز هم !.... همین !!!! زت زیاد ..... یا حق. نوشته شده توسط: مملی سیا ******* ************ ********************************* ************ ******* یکشنبه 86/5/14 ساعت 7:8 صبح سلام بر کسی که در راه خدا بر داغها و مصائب فراوان صبر نمود . سلام بر مظلومی که تنها و بییاور گردید . سلام بر ساکن تربت پاکیزه . سلام بر صاحب قبه بلند مقام، سلامبر کسی که پیشتیبانش خدا است . سلام بر کسی که جبرئیل به او افتخار میکند . سلام بر کسی که میکائیل به گهواره جنبانی و ثنا خوایش سرافراز است . سلام بر کسی که بیعتش را شکستند . سلام بر آقایی که احترامش را ظاهرا از بین بردند . سلام بر جد بزرگواری که با خون زخمهایش غسل داده شد . سلام بر کسی که با ستمکاری خونش را ریختند . سلام بر کسی که شربت مرگ با طعم نیزه و شمشیر به کامش ریخته شد . سلامی بر مظلومی که رگ دلش با تیر سه شعبه گسیخته شد . سلام بر آقایی که خود حامی دیگران بود و بییاور ماند . سلام بر محاسن خضاب شدهات، سلام بر چهره به خاک و خون آلودهات . سلام بر دندان کوبیدهات با چوب خیزران و چوبدستی عبیدالله، سلام بر سر مقدست که بر فراز نیزه عدوان زده شد . سلام، سلام بر دشت تفتیده عشق، سلام بر میدان عشق بازی یاران عاشق دلباخته کوی معشوق . سلام بر تشنگی کشیده در کنار نهر آب . سلام بر تو ای کربلا، سلام بر تو ای دشت پر بلا . سلامم را با گلوی بغض فرو خوردهات و چشمان مواج از دریاچه اشک دلتنگیات و با جگر سوختهات و قلب پارهپارهات پاسخ گو . میخواهم که با تو سخن بگویم میخواهم بقچه حرفهای بردوش ماندهام را برای تو پهن کنم نمیدانم، نمیدانم تاب شنیدن حرفهایم را داری یا نه؟ تو خود بگو حدیث عشق را با کدامین زبان قاصر میتوان بیان کرد و راستی گفتی که در گذر زمان شاید کربلا و آن غم جانسوزش را فراموش کنم و تو (کربلا) واقعا نمیدانستی یا در خاطرات نمیگنجید که هر چه میگذرد داغ آن غم پنهانی تو در من سوزناکتر میشود به قدری که بندبند تنم را به آتش کشیده است . کربلا اندکی درنگ کن تو که خود شاهد بودی برایم بگو: هنوز صدای شیهه اسبان تشنه قافله عشق را میشنوم . هنوز گرد و غبار سم اسبان را به چشم میبینم . هنوز رد پای غریبانه حضرت زینب علیها السلام بر روی تل زینبیه باقی مانده است . هنوز نوای دلنشین آخرین نماز امام حسین (ع) در گرما گرم ظهر عاشورا آن مقتدای هر چه عاشق که هست در گوش جانم طنین انداز میشود . هنوز پرپر شدن آن نو گل نوخاسته دامن ائمه را میبینم و مشاهده میکنم . هنوز فریاد العطش العطش طفلان معصوم حرم در تاریخی از فراسوی سالها به گوش میرسد آیا تو میشنوی . هنوز آوای «یا اخا ادرک اخای» ابوالفضل العباس در گوش زمین و زمان به کرات تکرار میشود و اگر قدری درنگ کنی به گوش جان میتوانی آن را بشنوی . هنوز فریاد «هل من ناصر ینصرنی» حضرت امام حسین را به رسایی میشنوم، نمیدانم که آیا تو آن لحظه را درک کردی یا نه؟ . . . . کربلا میدانم من و تو هر دو دلتنگیم من دلتنگ درک نکردن واقعه عاشورا و تو دلتنگ مردان نامرد روز عاشورا که حسین زمانشان را یاری نکردند . کربلا بغض فرو خوردهات را امروز برای من شکوفا کن و بگو بگو کربلا . . . کربلا . . . خاطر کوچکم دیگر یارای گفتن ندارد . تو بگو: بگو که چگونه تاب آوردی؟ بگو که چگونه توانستی صحنه عاشورا را ببینی و خم بر ابرو نیاوری . بگو که چطور شیهه اسبان هنوز در گوش جانت طنین انداز است . بگو، بگو که هنوز هم که هنوز است در سجده نمازت برای واقعه عاشورا خون گریه میکنی . بگو بگو که هنوز به یاد تشنگی کربلا کام جانتخشک خشک است و جگرت هنوز هم به یاد آن روز تبدار است . کربلا بگو بر تو چه گذشت آن زمان که قافله عشق با خیل خصم به مبارزه برخاست و تو چگونه توانستی تحمل کنی که کبوتران قافله عشق یکی پس از دیگری جلوی چشمانت پرپر شوند و آیا جگرت آتش نگرفت؟ آیا جگرت آتش نگرفت زمانی که امام حسین (ع) تنها و بییاور در برابر انبوه دشمن ایستاده بود، آه میدانم که گفتی دستانتبسته بود و پاهایت از حجب و حیا یارای راه رفتن نداشت و از چشمانتباران خون میبارید و راستی آن هنگام که شمر بیحیا سر از تن گل آلاله شفق فام قافله جدا میکرد در قلب تو آشوبی به پاخاست و طوفانی در گرفت که دیگر چشم را یارای دیدن نبود . کربلا، بگو که آن سه روز و دو شبی که پیکرهای شقایق رنگ قافله عشق بر پیشانی پینه بستهات میهمان بودند تا با آنان چه رازها گفتی؟ با پیکر بیسر آلاله شفق فام عرصه عشق چه گفتی آیا با او و با قلبش درد دل کردی و گفتی که تو را یارای کمک نبود گفتی که دلت از این واقعه آتش گرفته . . . . نه کربلا نگو نگو که برو از شاهدان عرصه عشق و عشقبازی کربلا بپرس، همه آنان اینک آرام در بستر تاریخ خفتهاند و تاریخ در آسمان قلبش هنوز به آنان میبالد و فروغ و روشنایی راهش را در این عرصه تاریکی و وحشت از آنان میگیرد . بگو کربلا که تو عاشورا را آن بزم عشق بازی را در سال 61 هجری درک کردی ولی من جوان پس از سالها که از آن واقعه میگذرد یعنی 362 سال پس از آن آمدهام تا برایم تو بازگویی آن روز بر تو چه گذشت؟ بر تشنگان وادی عشق چه گذشت؟ بگو از عشق! از وفا! از آن زیباترین تابلوی فداکاری که ابوالفضل العباس (ع) در خاطر تاریخ حک کرد! کربلا بگو: «سقای تشنه لب» آیا عجیب نیست؟ میدانم که در حافظهات این تصویر مانده است آنجا که سقایی تشنه لب بر لب آب جان به جانان تقدیم کند . کربلا از غروب عاشورا بگو؟ شنیدم که غروب روز عاشورا سخت التهاب آور بود برای تو؟ کربلا بگو آیا تو هم میدانستی که میگفتند نماز وصال به معشوق (خدا) وضو میخواهد و کبوتران تشنه حرم عشق قطره آبی نداشتند تا بیاشامند و راستی چگونه و با چه باید وضو میگرفتند; عشق خود ره وصال را برای 72 کبوتر تشنه قافله عشق و قافله سالارشان هموار کرد و آنان خاضعانه و خاشعانه و عاشقانه با خون شفق فام خویش وضو ساختند و سر در آستان حضرت دوستبه سجده وصل نهادند و کربلا تو دیدی که چه پاک و بیریا قامت نماز عشق بستند و پیشانی دشمن را به خاک مالیدند، آنان (دشمنان) که به خیال خام خویش با بستن آب روی آنها (امام و یارانش) قصد داشتند بین عاشق ومعشوق فاصله اندازند و تو دیدی که چگونه دشمنان از این ماجرا (وصال عاشقان به معشوق) در تعجب غرق شده بودند و نمیتوانستند این باور را به خود بقبولانند . کربلا بگو آیا یادت هست که خیل خصم سر کبوتر قافله سالار عشق را بر سر نیزه کردند و با خود بردند ولی هنوز دشت (دشت کربلا) پر از نور و صفا بود؟ خیمههای اهل حرم را به آتش کشیدند تا شاید خشم و غضبشان فرونشیند . و غافل از اینکه آه طفلان حرم باز آنان را به آتش خواهد کشانید . کربلا از دل حضرت زینب علیها السلام بگو، بگو که چگونه آتش گرفته بود و زبانههای جانسوز غم سنگین دل حضرت زینب علیها السلام هنوز پس از سالها گذر از آن واقعه دل اهل ولای علی (ع) را به درد میآورد یا میخواهی بگویی که نه چنین نیست؟ نه کربلا تو دیگر بر زخم دلم نمک نپاش . کربلا زمزمه نام تو تسکین هر چه درد است نمیدانم نزنم چه نامی هم دردهای تو را قدری مرحم مینهد کربلا نامت را که برزبان جاری میکنم سیل اشک از دیدگانم جاری میشود نمیدانم و واقعا هم نمیدانم چه سری در میان نهفته است در حیرتم که کام جان تو از فرط تشنگی خشک خشک است ولی دل من از دوری روی تو و از زمزمه نام تو به دیدگانم فرمان سیل اشک میدهد و . . . تو خود بگو چه رازی در این میان نهفته است . کربلا راستی گفتی که آن زمان که عطر قدمهای امام علی علیها السلام برپیشانیات خورد از خوشحالی چه فریادها که نزدی و نمیدانستی که روزی تابلوی کربلا بر صفحه قلبتحک خواهد شد آه از این غم جانسوز . و راستی عطر حضور حضرت زهرا در صحنه کربلا بعد از آسمانی گشتن حسین (ع) مشام جانت را نوازشگر بود این برای تو کم افتخاری نیست . آری بر دستهای آسمانی تو ملائک بوسه زدند و میزنند و تا ابد خواهند زد این برای تو کم افتخاری نیست . شبانگاهان که خلق زمین و زمان در بستر خویش آرام میآسایند کربلا به تماشای نو عروس ماه مشغول میشود، نو عروس ماه که عزادار عاشورا است و هنوز رختسیاهش که تجلی گر عزاست را از تن به در نکرده است و اگر تو شاهدی که قرص صورتش میدرخشد آن گواهی ستبر اینکه روزی فریادرسی میآید آری مولا از فراز کوههای سر به فلک کشیده انتظار میآید میآید کربلا تا بند از ستانتبگسلد و شور و شوق حیات نو به تو بدهد تا در پاهایت نای حرکت آید و آقا میآید تا انتقام خون آلاله شفق رنگ قافله عشق را از خصم دون باز ستاند وداغ غم سنگین عاشورا را از روی قلبت محو کند . آری روزی سبز قبا پوش تبار بارانی مهدی صاحب الزمان (عج) میآید میآید با ذولاجناح حسین (ع) و ذوالفقار علی . . . (ع) میآید تا انتقام سیلی زهرا را بگیرد میآید تا انتقام خون 72 کبوتر عاشق سبکبال دلباخته معشوق در میدان عاشورا رااز آن پست صفتان حیوان سیرت باز ستاند . آری میآید تا دیگر غروب کربلا خونرگی نباشد که دل هر شیعه ولای علی (ع) را به درد آورد . کربلا چه خوش گفتشهید همت، که کربلا رفتن خون میخواهد! آری کربلا هر چه در ژرفای ضمیرم جستجو میکنم در مییابم که آن خونی که بتواند مرابه آستان مقدس تو برساند ندارم و در رگهای تنم جاری نیست . کربلا تو خود عنایتی کن و مرا به آستانتبخوان کربلا . جواب سلامم را بده با هر زبانی که تو را بیشتر رضاست . کربلا سالهاست در آرزوی دیدار تو میسوزم و میسازم به امید دیدارت کربلا ، کربلا مرا نیز در شبهای جمعه به آقا امام زمانمان (روحی فداه) برسان . کربلا، دریاب مرا که عمری استسرگردان کوی توام . همین !!!!! زت زیاد ......... یا حق. نوشته شده توسط: مملی سیا ******* ************ ********************************* ************ ******* یکشنبه 86/5/14 ساعت 7:8 صبح محرمی دیگر از راه میرسد و بهار اشک دیگری بر عاشقان ولایت، که در آن غبار از جانهای خسته خویش زدایند و وجودشان را به عطر حسینی معطر کنند. محرمی که با نام حسین پیوند خورده و با آمدنش فکرها و دلها متوجه روزی میشود که بزرگترین روزهای مصیبت است. اشکها در غم برترین انسانهای عالم جاری میشوند. وقتی که فرشتگان آسمانی بر حسین گریانند و پریان و پرندگان در زمین و هوا بر او نوحهگرند؛ آیا نباید انسانها با این آفریدگان همنوایی کنند و با یادآوری آنچه بر خاندان ولایت گذشت، گریه و نوحهای همیشگی داشته باشند؟! آسمان بر او گریسته است، چشم آسمان چهل روز در عزای حسین گریان بود، آیا سزاست چشم زمینیان بر مصیبت او گریان نشود؟! در حالی که قرنها پیش از ولادتش، انبیای الهی چون آدم و نوح و ابراهیم مصیبتهای او را میشنوند و بر مظلومیتش اشک میریزند. در حالی که جدش رسول خدا(ص) اعضا و جوارح او را که همان محل فرود آمدن شمشیرهاست، میبوسد و در غربت فرزندش گریه میکند. در حالی که پدرش امیرمؤمنان (ع) در کنار شطّ فرات میایستد و مصائب فرزندش را بر ابنعباس بازگو میکند و چنان بر او میگرید که محاسنش تر میشود و اشک بر سینه مبارکش میریزد. آنگاه که مادرش زهرا(س) قبل از ولادتش بر او محزون و غمگین میشود و برای میوه دلش اشک میریزد. در حالی که برادرش حسن(ع) در حالی که در اثر سمّ در بستر شهادت قرار گرفته، او را بغل میکند و با خبر دادن از مصائب روز عاشورا بر او گریه میکند. در حالی که امام سجاد(ع) عمری را با یاد کربلا میگذراند و هیچ آبی را جز با اشک ریزان بر مصائب پدر گرامیاش نمینوشد. در حالی که امام صادق و کاظم(ع) در ایام محرم غرق در ماتم و گریه میشوند و لبخند از لبانشان محو میگردد و خودشان روضه خوان جد غریبشان میشوند. در حالی که امام رضا(ع) غمنامه خویش را در عزای جد بزرگوارشان میسراید و یادآوری روز عاشورا را مایه مجروح گشتن پلکها و ریزان شدن سیل اشکهای خود میشمارد. و آنگاه که امام زمان(عج) خود را نوحهخوان همیشگی و گریه کننده هر شب و روز مصیبتهای جد بزرگوارشان میداند و گریه کردن بر او را تا آنجا که به جای اشک، خون از دیده ببارد، وظیفه خود میداند. از آن واقعه قرنها میگذرد؛ اما شعله عشق حسینی همچنان در دلها فروزان است؛ چرا که به فرموده پیامبر(ص) «از شهادت حسین(ع) حرارتی در قلبهای مؤمنان است که هرگز به سردی نمیگراید». آری! این عشق و شور حسینی که هرساله با آمدن محرم به اوج خود میرسد، ودیعهای است از سوی خداوند در دلهای مؤمنان. همین!!!!!! زت زیاد ....... یاحق. نوشته شده توسط: مملی سیا ******* ************ ********************************* ************ ******* یکشنبه 86/5/14 ساعت 7:8 صبح وقتى نام امیرمؤمنان علىعلیه السلام روى زبان آدما نقش مىبنده آدم احساس مىکنه روى ابرها داره راه مىره و حالا که ما مىخواهیم توى این برنامه روى ابرهاى باصفاى نام علىعلیه السلام راه بریم بذارید با تمام وجود فریاد بزنیم بسم الله الرحمن الرحیم راستش بخواید ما عاشقاى حضرت امیر توى تمام عیدا و شادىها از همه بیشتر دلمون به یه عید خوشه ، یعنى با یه عید که خیلى صفا مىکنیم و اون عید غدیر . این عید غدیر چند تا ویژگى عمده دارد، اول اینکه بر پیشانى نورانیش نام مولا ثبتشده، دوم اینکه تمام تاریخ هزار و چهارصد ساله شیعه توى این روز رقم مىخوره و سوم و چهارم و پنجم و... اینکه ما شیعهها توى این روز مست مىشیم مست از صهباى غدیر خم، مست از نام على، مست از لطافت چشمان با طراوت مردى که تپش قلب ما شیعهها با نبض ملکوتى اون کوک مىشه ............ یا على مدد همه جمع شده بودند دریایى از مردم دور تا دور اقیانوس چشمهاى پیامبر موج مىزد تا چشم کار مىکرد نگاههایى بود که بر لبهاى یاقوتى پیامبر دوخته شده بود. ابرها هم گوش مىکردند صداى بال فرشتهها هم موسیقى متن این صحنه جاودانه بود ناگهان سکوت همه جا را گرفت: «من کنت مولاه فهذا على مولاه» صداى دف بود و هلهله که زمین و زمان رو پر کرده بود. از دستهاى روشن پیامبر که بازوان سبز مولا رو به سمت آسمان کشیده بود خطى نورانى به سمت ابدیت کشیده شده بود. همه چشمها تصویر بزرگترین رخداد تاریخرو ثبت مىکرد سلمان و ابوذر در پوستخودشون نمىگنجیدن ، تمام سختىها آسان شده بود. چقدر دنیا قشنگ بود رنگینکمانى از عشق سرتاسر غدیر خمرو پر کرده بود خیلى از چشمها بودن که تاب تحمل دیدن نورانیت این لحظات رو نداشتن اما هر چى بود عشق بود و عشق بود و عشق. نقل و شیرینى بین بچهها دستبه دست مىچرخید ، یک لحظه خنده از روى لبها پاک نمىشد همه شاد بودند سید على میکروفون برداشت و گفت: «هر کسى محب على هر چه در توان داره بریزه توى حنجرش و یک صلوات حیدرى بفرسته» و بچهها مثل غرش یک رعد برق شروع کردن به صلوات فرستادن. یواش یواش ترنم نام نام على مثل ترانه بارون سقف شیرونى قلبهارو نوازش مىداد. على على / على على / على على / على على / و سید على با اون چهره دوست داشتنیش شروع کرد به خوندن: من ار به قبله رو کنم به عشق روى او کنم على على / على على / على على / على على / کمتر صدا شادى بچههارو مىشنیدم و بیشتر توى حال خودم بودم مگه توى این واژه سه کلمهاى چه سرى نهفته است که این همه آدمرو از خود بىخود مىکنه نماز بىولاى او عبادتى استبىوضو به منکر على بگو نماز خود قضا کند على على / على على / على على / على على / شاید باورتون نشه اما اونقدرى که این عید در زندگى ما تاثیر داره شاید هیچ اتفاق دیگرى نتونه اینقدر مسیر زندگى مارو تغییر بده. از غدیر خم اونچه باقى مونده عشق به ولایت ، شاید این تعبیر بد نباشد که بگیم خدا هم تمام بعثت پیامبرانرو خصوصا رسالتحضرت محمدصلى الله علیه وآله رو در گرو این اتفاق قشنگ گذاشته . غدیر حادثهاى است که کمال دین در گروه اون یعنى از حضرت آدم تا پیامبر خاتم همه و همه براى اعتلاى یک دین الهى کوشش کردند و این دین تنها وقتى کامل مىشه که تجلى دستان على در دستان پیامبر آسمان و زمین رو روشن کنه. خلاصه اون لحظهاى که دستان على آسمون شکافت 124 هزار پیامبر ثمره تلاشها و سختىهاشون چشیدند و این لحظه چقدر زیبا و دوست داشتنى است. و باز هم سید على مثل همیشه مثل بلبلهاى عاشق مىخواند: مست از جام اقاقى شد دلم بىخود از چشمان ساقى شد دلم اى خداى دیده بارانىام محو در اندیشهاى عرفانىام در نگاهم موج دریا مىشود شعرهایم وقف مولا مىشود جامهاى ما اسیر خم اوست مستى ما از غدیر خم اوست «وال من والا»ست در خم غدیر عشق ما مولاست در خم غدیر حیدر کرار مست مىشویم همچون مالک پاى بستت مىشویم ساقى خم غدیرى یا على دست ما را چون نگیرى؟! یا على زت زیاد ................ یا حق. نوشته شده توسط: مملی سیا ******* ************ ********************************* ************ ******* سه شنبه 85/11/10 ساعت 1:16 صبح i واگویههای یل ام البنین که بالهایش بر زمین افتاد برادرم! حسین! ای مولای من! مرا اذن فرما. آهنگ میدان کردهام. دیگر تاب شنیدن صوت اندوهگین فرزندان حرم را ندارم. برادرم! ای پسر فاطمه! مرا اجازه فرما تا به سوی علقمه رهسپار شوم. نگاه کن، کودکان فریاد "العطش" غریبانهشان بر آسمان بلند است. نگاه کن! دل فرشتگان کهکشان از خشکی لبان دخترکان حرم، آتش گرفته است. این دل عباس است که میجوشد. این غیرت حیدر است که در سینهاش میخروشد. برادرم! مگذار این عقده بر دلم برجای ماند. مگذار شرمنده روی زینب گردم. مگذار نالههای اهل حرم، بیش از این آتشم زند. بگذار راهی شوم. نگاه کن، این توشه من است. اشکی روان از گونههایم و تیغی بران چون ذوالفقار پدر و سینهای توفان زده از یاد مادر. نگاه کن. شریعه را بستهاند. آب از جریان افتاده است. نه! این قلب عباس است که از تپش ایستاده است. برادرم. بگذار شرمنده روی اهل حرم نگردم. دیگر طاقتم به سر آمده است. اذنم ده. به فرمان توام ای مولای من! اگر دیگران به تو مولا میگویند; تو هم مولای منی هم برادرم. و اگر چنین است پس بگذار حق برادریمان را اداکنم. برادرم! دیروز آن دنیازده دون صفت، اماننامه برای خاندان بنی کلاب آورده بود. آن هنگام که امان نامه او دیدم، قلبم آتش گرفت. قلبی که جز شراره عشق تو در آن زبانه نمیکشد. برادر جان! حسین! ای مولای من! بگذار روانه شریعه شوم. میخواهم آب بیاورم. ای آب تو اینجا چه آرام نشستهای، ای آب تا ابد از روی آسمان شرمندهای. ای آب چگونه از کنار خیام آلالله میگذری و قلب خسته آنان را میدری. ای آب تا ابد گریه کن، حسین تشنه است و فرزندانی که در اضطراب و واهمهاند و تنها امیدشان حسین است و عباس که آمده است تا آب بیاورد. ای آب، چه گوارا بر دستان من میغلتی. چه هوسناک بر کف دستانم بر من میخندی. نه! مباد که از تو بنوشم و حسین و فرزندانش نوای العطش گویند. بریده باد دستانم اگر از تو بنوشم و حسین تشنه باشد. خدایا! تو شاهد باش. این آب ارزانی فاطمه است. پس چه سان از فرزندان او دریغ میکنند. مهریهای را که در آفرینش زمین به نام فاطمه رقم خورده است. خدایا تو شاهد باش. عباس از این آب ننوشید. ای مشک خالی از آب. چه زیبا نجوایی دارد. صدای پر شدن تو. سریعتر خیام در انتظار تواند و چشم به راه من. ای اسب تیزتر برو. چون ابر در آسمان، نگاه حسین به علقمه است. نمیدانم در دل او چه میگذرد؟ خدایا! این لشکر چرا با ما آن میکنند که با کفار حربی میکنند. خدایا! چون باران بر من سنگ فرود میآید، تیر به سویم. اگر نبود مشکی که بر دوشم نهادهاند و سقایتبرترین بندگان آفرینش که بر عهدهام گذاردهاند، مینگریستند که عباس در برابرتان ایستاده است. منم! عباس! فرزند همان مردی که در فراز فرود شمشیرش دل کوه آب میگشت. منم از تبار سلسله جبال غیرت و مردی. منم فرزند حیدر کرار! به آفریدگار سوگند! دست از حسین برنمیدارم. بیایید تا تیغ ذوالفقارم ارزانیتان باشد. بیایید تا نعره حیدریام صاعقهوار بر پیکرتان فرود آید. و این دستم ارزانی حسین! و آن دستم ارزانی زینب! و چشمم ارزانی مادر! و این جسمم فدای دردانه پیامبر! اما مشک را نزنید! بگذارید قطرهای به کام تشنه حسین برسد. خدایا! ببین با فرزند مرتضی چه میکنند. ببین دستی در بدن ندارم. ببین با صورت بر زمین میآیم. برادرم! مرا دریاب! حسینم! عباس را کشتند. برادرم! بیا! خدایا این قوم دل رقیه را شکستند. دل دخترکان حرم را و فرزندان پیامآور عشق را. خدایا! اینان دل زینب را آزردند. حسین چشم به راه من است. حسین جان! بیا! مرا کشتند همین !!!!! زت زیاد ....... یاحق. نوشته شده توسط: مملی سیا ******* ************ ********************************* ************ ******* شنبه 85/9/25 ساعت 10:10 عصر i شکوفه فرشته دخترى پنج ساله، با درخت سیبى میان حیاط خانهاشان گفتگو مىکرد. آسمان به تاریکى مىرفت. ـ پس کى شکوفه مىدى ... بابام گفته هر وقت تو شکوفه بدى اونم مىآد ... خب زودتر شکوفه بده تا بابام بیاد دیگه. و از جا برخاست و سطل آبى را که از قبل پر کرده بود، پاى آن ریخت. ـ خب حالا آبم بهت دادم پس زودِ زود شکوفه بده. صداى مادرش او را خواند. ـ فرشته بیا مامان ... هوا تاریک شد؛ بیا ... مىخوایم شام بخوریم. دختر با حسرت نگاهى به درخت انداخت و داخل اتاق شد. مادر بغلش کرد و گونههایش را بوسید و با نرمى از او پرسید: ـ چى به درخته مىگفتى خانم خوشگله؟ ـ مىگفتم چرا شکوفه نمىده ... مگه یادت نیست بابا که داشت مىرفت، گفت هر وقت که این درخته شکوفه بده منم مىآم، نمىدونم چرا شکوفه نمىده، درخت زهراخانم شکوفه داده اون وقت مال ما همین طورى مونده ... مامان نکنه بهش کم آب دادم؟ مادر تلاش کرد تا بغضش را فرو خورد: ـ نه مادر ... آب که زیاد دادى ... خب بعضى از درختا زود شکوفه مىدن، بعضیها هم دیرتر ... ولى بالاخره همهشون شکوفه مىدن ... بابا هم مىآد ... خب حالا سفره رو بچینیم. فرشته خوشحال، گونه مادرش را بوسید و لِىلِىکنان به طرف آشپزخانه رفت. مادر همچنان که نشسته بود به عکس همسرش روى تاقچه خیره شد. آهى از سینهاش پر کشید و زیر لب زمزمه کرد: ـ قاسم ... پس کى مىآى ... خسته شدیم از تنهایى ... تو که هیچ وقت اینقدر نمىموندى. فرشته همش فکر توئه ... هى بىتابى مىکنه ... صبح تا شب پاى درخت سیبه ... هر کارى مىکنم، این درختو ول نمىکنه ... نه نامهاى ... نه تلفنى ... آخه پس کجایى؟ صداى فرشته او را به خود آورد، گونههایش را از اشک پاک کرد و برخاست. ـ مامان سفرهرو آوردم. مادر به طرف آشپزخانه رفت: ـ بارکاللّه دختر گلم ... خب پهنش کن تا من شامو بیارم. * * * مادر خسته سفره صبحانه را انداخت و فرشته را صدا زد، فرشته خوشحال و خندان داخل اتاق شد و گفت: ـ مامانى، مىخوام برم پهلوى درخت، ببینم شکوفه داده یا نه. چشمان مادر سرخ و متورم بود؛ گویى از بىخوابى شب گذشته و گریه بسیار این چنین پژمرده و بىحوصله بود، فرشته را کنار سفره نشاند. ـ حالا نه ... وقتى صبحونهتو خوردى اون وقت ... خب؟ فرشته اخم کرد و ساکت کنار سفره نشست. مادر از دیدن چهره او ناراحتیش دوچندان شد: ـ مادرجون، اگه غذا نخورى لاغر مىشى ... اون وقت بابا که بیاد و ببینه تو لاغرى، ناراحت مىشه، تو مىخواى بابا ناراحت بشه؟ فرشته شانه بالا انداخت، مادر ادامه داد: ـ خب پس باید خوب غذا بخورى تا چاقِ چاق بشى و لُپات این طورى بشه. و دهانش را پر باد کرد. فرشته خندهاش گرفت: ـ این طورى که مىترکم؟! صداى زنگ خانه هر دو را به سکوت واداشت. همدیگر را نگاه کردند، فرشته به سرعت از جا برخاست و به طرف در دوید: ـ مامان من درو وا مىکنم. مادر از پنجره اتاق، فرشته را دید که در حیاط را باز کرد. از لاى در چند زن چادر مشکى به سر را تشخیص داد، فرشته دوان دوان بازگشت و گفت: ـ مامان چن تا خانم اومدن، با شما کار دارن. مادر ناگهان دلشورهاى غریب را حس کرد، یک آن خواب دیشبش چون فیلمى از ذهنش گذشت. قاسم را بر شانه کسانى سراپا سپیدپوش دید که به سوى خانه مىآمدند و او هر چه مىدوید به آنها نمىرسید، صداى فرشته را چون پتک بر سرش حس کرد: ـ مامان پس چرا نشستى؟ مادر هراسان برخاست و از اتاق خارج شد. هر گامى که برمىداشت تپش قلبش فزونى مىگرفت؟ حتى صدایش را مىشنید. فرشته از پشت پنجره مادر را دید که با خانمها صحبت مىکند و سپس به اتفاق آنها داخل شدند و به سمت اتاق آمدند. فرشته متعجب از نشناختن آنها، ورود آنها را دید و چهرههاى مهربان و دوستداشتنىاشان را که با شوق او را مىنگریستند. مادر به آنها تعارف کرد و بالاى اتاق آنها را نشانید یکى از خانمها پرسید: ـ خانم کوچولو اسم شما چیه؟ فرشته با خجالت پاسخ داد: ـ فرشته. یکى دیگر از خانمها گفت: ـ بهبه ... چه اسم قشنگى ... مدرسهام مىرى فرشتهخانم؟ ـ نه ... مامانم مىگه سال دیگه ... بابام گفته فرشتهها همیشه پهلوى خدان. مادر عذر خواست و رفت تا برایشان چاى بیاورد. خانمى دیگر گفت: ـ بابات راست گفته ... فرشتهها همه خوبن، همه مهربونن ... خدا اونها رو خیلى دوس داره. مادر با سینى چاى داخل شد و به همه تعارف کرد و خود رو به روى آنها نشست. خانمها به همدیگر نگاه کردند و سپس به فرشته و مادر. مادر گویى فهمید سخنى است که نباید فرشته بشنود پس رو به فرشته کرد: ـ مامان، فرشته ... نمىخواى درختتو آب بدى؟ فرشته خوشحال شد: ـ چرا ... چرا. ـ خب ... چرا وایسادى، بدو برو ولى زیاد آبش ندى ها ... فرشته به طرف در دوید و در همان حال گفت: ـ باشه، چشم. مادر آرام اشک مىریخت. یکى از خانمها همچنان حرف مىزد: ـ خدا رحمتش کنه ... به شما هم صبر بده ... برادرا به مسجد خبر دادن، فردا از پزشکقانونى مىآرنش مسجد، از اونجا هم تشییع مىشه. مادر سرش را بالا آورد. مىخواست حرفى بزند که فرشته فریادزنان داخل اتاق شد: ـ مامان ... مامانى ... درختمون شکوفه داده ... یه شکوفه قشنگِ سفید. حالا دیگه بابا مىآد؟ هر سه زن و مادر مات و مبهوت به فرشته و سپس به درخت سیب که شکوفهاى بر شاخهاى از آن خودنمایى مىکرد خیره شدند. هق هق مادر ناگهان بالا گرفت و زمزمه کرد: ـ آره مامان ... بابا ... فردا مى آد. همین !!!!! زت زیاد ...... یاحق. نوشته شده توسط: مملی سیا ******* ************ ********************************* ************ ******* سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح دنبال چى هستى؟ چه مىخواهى؟ دلت گرفته یا نه، از خوشى نمىدانى چکار کنى، ها؟ راستش را بگو! نکند... اصلاً بىخیال هرکه هستى باش. خوبى براى خودت. بدى براى خودت، من هم مثل تو فقط آمدهام که دو کلمه حرف دل بزنم و بروم. چه فرقى دارد که کى آن را مىخواند. تو نه، آن یکى. من هم یکى هستم مثل خودت. چشم به هم بگذارى جوانى تمام شده و رفته پى کارش. اما من و تو چى از آن فهمیدیم؟ هیچ! غیر از این است؟ آدما وقتى خسته و دلتنگ مىشن، دست به کاراى مختلف و عجیبى مىزنن. بعضىها فقط با یه گرد و غبارى که تو چشمشون بره، به زمین و زمان، بد مىگن و غُر مىزنن، که چرا وقتى باد مىیاد، خاک بلند مىشه. بعضىها هم بر عکس، هیچى نمىگن، شکایت نمىکنن و با کسى هم، درد دل نمىکنن ؛ فقط تو خودشون مىریزن و حرص مىخورن، ولى یک کلمه حرف نمىزنن! زندگى بهانهاى استبراى ما تا بتوانیم گاهى دلمان را به سمت و سویى بکشانیم که عطر حضور مىدهد . جانمازم راکه باز میکنم، عطر مهر و تسبیح کربلا میپیچد توی فضا. هرچه به مغزم فشار میآورم چیزی از کربلا به یادم نمیآید. نیزه ... خون ... عطش ... همین، فقط همینهاست که از کربلا توی ذهنم حک شده است. نگاهم به شال سیاهِ توی جانمازم که میافتد، نمیدانم چرا بیاختیار گریهام میگیرد. نمیدانم شاید برای خودم گریه میکنم. شاید به یاد هالة سیاهی که اطراف قلبم را گرفته، میافتم. شال را بر میدارم. یاد شبهایی که با این شال راه میافتادم به سمت هیئت و ... ارتباطم با خدا غبار گرفته است. فهرست دعاها را از یاد بردهام. نمیدانم شاید هم آنها مرا از خاطر بردهاند. مدتهاست که دیگر عهدی با دعای «عهد» نبستهام. آنقدر جمعهها تند آمدهاند و رفتهاند که دیگر حسابش از دستم رفته که چند صبح جمعه دعای «ندبه» سر ندادهام. نمیدانم چرا یکهو این طور شد. نمیدانم این خواب سنگین از کجا پیدایش شد که اینطور گیجم کرد؟ گیجم، خیلی گیج، یعنی سالهاست که دیگر حواسم سرجایش نیست. همینطور برای خودش هرجا که میخواهد میرود. راستی چه شد که ارتباطم با خدا اینقدر غبار گرفت؟!!!!!!!! ابلیس آنچنان به ریش من مىخندد که قهقههاش اشک هر دلسوختهاى را درمىآورد. به خودم میگم بابا کوتاه بیا چی شده ؟!!!!! در این مسیر پرپیچ و خم زندگى، جادههاى توفیق و استغفار هم هست. در این جاده، شبها و روزهایى از گریه و حسرت را پیش رو دارى و چهقدر خوب است در این جاده، گام برداشتن. مىدانى در این جاده، لذتى زیبا را از بارندگى خودت خواهى دید. لااقل، کمى سبک مىشوى و براى پرنده شدن، فضا را باز مىبینى. باور کن هنوز «او» تو را مىخواند. هنوز او تو را از خود نرانده و دوست ندارد کسى را که جزئى از خودش است، براند. تلاش کن تا به روشنایى و نور برسى، هر چند: عمرى بجز بیهوده بودن سر نکردیم تقویمها گفتند و ما باور نکردیم اما راه شیرینى به نام «توبه» باز است. «توبه»، همان پنجره نورانى امید است که خداوند پیش روى بندگانِ عاصى و پشیمان خود گشوده است. اگر چه توبه کردن و بازگشت به آغوش رحمت الهى، ویژه ساعات و روزهاى خاصى نیست و بنده گنهکار مىتواند در هر وقت و در هر مکان از کرده خویش نادِم گردد و توبه نماید، اما اوقاتى نیز وجود دارند که توبه کردن در آنها سفارش شده است و امکان و مقتضیات توبه در آن زمانها فراهمتر است؛ اوقاتى همچون ماه مبارک رمضان که هر لحظه و ساعتش به خاطر آکنده بودن از لطف و عنایت و غفران خدا، انسان را به بازگشت به سوى پروردگار و واقع شدن در معرض نسیمهاى آمرزش و بخشش او فرامىخواند. از اینرو، یکى از آداب ویژه روزهداران این ماه، و مقدمترین آنها، انجام توبه و درخواست مغفرت الهى است، و در هر شب این ماه، فرشتهاى روزهداران را ندا مىدهد که «آیا توبه کننده و آمرزش خواهندهاى نیست؟» پس واى به حال ما اگر ماه رمضان را به پایان بریم و همچنان بارىگران از گناه و نافرمانى خدا بردوش داشته باشیم، که پیامبرصلىاللهعلیهوآله فرمود: «تیره بخت کسى است که از مغفرت خدا در این ماهِ بزرگ محروم گردد». همین !!!! زت زیاد ...... یا حق. نوشته شده توسط: مملی سیا ******* ************ ********************************* ************ ******* سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح فقط سه دقیقه وقتت رو زیاد نمىگیرم . منبر هم نمىخوام برم . فقط دو کلمه حرف حساب توى گلویم گیر کرده و دو گوش شنوا مىخواد . چند وقت پیش یه آمارى دیدم که سرم مثل سوپاپ زودپز سوت کشید . چه آمارى؟! میانگین آمار مطالعه در ایران . هر ایرانى در طى شبانه روز فقط سه دقیقه مطالعه مىکند! در حالى که در کشورهاى مجاور یعنى شوروى سابق، این میانگین به سه ساعت در شبانه روز و در کشور ژاپن به هفتساعت مىرسد! حالا کجا شو دیدى؟ مىدونى شلوغترین مکان عمومى در کشورهاى غربى کجاست؟ پارک؟ سینما؟ کناردریا؟ نه! جایى که شاید فکرش روهم نکنى - کتابخونه! بله، کتابخونهها پر رفت و آمدترین مکان عمومى در کشورهاى غربىاند . همونهایى که ابتذال و بىفرهنگى رو به نام تمدن به کشورهاى جهان سومى پاس مىدن، خودشون به علم و تکنولوژى چهارچنگولى چسبیدند و هر روز هم دارند پیشرفت مىکنند . اون وقت جوون شرقى به سیگار و سىدىهاى مایکل جکسون مىنازه وخبر نداره چه کلاه گشادى سرش رفته! البته، ناگفته نمونه که در این شلم شورباى فرهنگى، عدهى قلیلى هم فریاد واکتابا و واعلما سر مىدن . ولى به نظر من این حرفا کارى از پیش نمىبره! براى حل این معضل بزرگ هر کس باید از خودش شروع کنه . دستت رو بذار رو زانوت و بگو یا على ( علیه السلام)، از همون کتاب کوچک و غبار گرفتهى کتابخونهت شروع کن . مگه نه اینکه ما ایرانیا از سابقهى کهن و دیرین فرهنگ و تمدن و علم برخورداریم . مولا امام جعفر صادق ( علیه السلام) جملهى قشنگى فرمودهاند که دیگه حرفى براى گفتن باقى نمىذاره: «شما شیعیان مایهى آبروى ما باشید، نه مایهى ننگ و عار ما!» زت زیاد ........ یا حق. نوشته شده توسط: مملی سیا ******* ************ ********************************* ************ ******* سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح خاتون آفتاب زینب (س) ! برخیز که هنوز، کاروان کربلا چشم به دستان نوازشگر تو دوخته است . هنوز کودکان تبدار، تشنه محبتبیکران تواند . برخیز! که هنوز این خاک سوخته، خنکاى نسیم نگاه تو را فریاد مىزند ... و این صحراى تشنه، محتاج شبنمى از چشمانتوست که به گل نشیند . هنوز بر فراز بلنداى نیزهها، نام مقدس تو، فریاد مىشود و پیکرهاى خون آلود، قیام تو را چشم انتظارند ... هنوز گهواره کودکان، تلنگر دستان تو را مىطلبد و گلدستهها اذان یاد تو را زمزمه مىکند . هنوز پشت همه پندارهاى سرخ، پشت همه زمانهاى کبود، پشت همه پیشانىهاى شکسته، پشت همه زخمهاى شکوفا، خیال تو مىوزد و هنوز زمین پس از سالها، معجزهى پیامبر گونهات را در شام فراموش نکرده است ... خاتون آفتاب! کودکان را به که مىسپارى؟ شام را بیش از این در تیرگى زنجیرها، فرو مگذار و دلهاى ویران از عشق را بیشاز این خراب مکن! در خرابههاى شام هنوز طفلى، سرگردانى لحظات را خون مىگرید و در نىنواترین لحظات، اسبى تکیده، رد پاى مهربان تورا مبهوت است . برخیز! تنهاترین پیام رسان زن! که آنچه در خون به تماشا نشستى جز زیبایى نبود و آنچه در زخمها و تشنگىها، دیدى، جز روشنى، برخیز! اى خاتون شرقىترین! بس است جان سوزى دلها در کربلا و دلتنگى روزهاى بىبرادرى بس است، پریشانى خیمهها در عاشورا و غریبى شام در مرثیه تشنگى . بس است، دل مردگى زمین در نىنوا و خاموشى لبهاى عطشان! بس است، جانگدازى سرها بر فراز نیزهها و تلاوت زخم آگین حنجرههاى سوخته، اى مفهوم مجسم (ما رایت الا جمیلا) اى پر افتخارترین تاریخ مظلومیت! افشا کننده پرونده سیاه خاندان یزید! خون على (ع) و فاطمه (س) در رگهاى تو جارىبود که عظمت دروغین بتها را در هم شکستى و فریاد خونخواهى را در ذهن وجدانهاى خفته بیدار نمودى! اى نفس مطمئنه! پیامبر کاروان کربلا! اسطوره پرستارى! در سوزناکى فریادها! تاریخ، بهترین گواه صبورى توست، درتجلىگاه خونین تنهاى پاره پاره، به راستى، کدام جانفشانى بالاتر از اینکه: (او کشته نمىشود، مگر من هم با او کشته شوم) کدام عشق زیباتر از اینکه مصیبتها را هدیه خدا بدانى، اى مصیبت کشیده بزرگترین مصایب عالم! نام تو، برابر همه گذشتاز خویشتن است; کانون مهر و عشق است، فرهنگ پایدارى است . اى تاریخ گویاى نهضت عاشورا! زینب! زت زیاد ....... یا حق. نوشته شده توسط: مملی سیا ******* ************ ********************************* ************ ******* سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح
مهربان پروردگار! به پاسداشت مهرورزی تو، روزه گرفتیم و اکنون به نماز فطرت، پاک میرویم و در آبی رحمتت روح و جان می شوییم و تن پوش آمرزش بر تن می نماییم. در این لحظه های سبز استجابت، شاخه های نخل آرزو را در دست می گیریم و ظهور موعود آخرین را از تو میخواهیم زت زیاد ...... یا حق نوشته شده توسط: مملی سیا ******* ************ ********************************* ************ ******* i لیست کل یادداشت های این وبلاگ هنوزحرفهایم تمام نشده ********************************* |
||||
******************** :: درباره من :: ******************** :: لینک به وبلاگ :: ******************** :: آرشیو :: تابستان 1386 ******************** :: وضعیت من در یاهو:: ******************** :: نوای وبلاگ::
******************** :: خبرنامه ::
******************** |
||||