سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پاییز 1385 - عاشق یل ام البنین

مشک عطرى است نیکو . بردن آن آسان و بوى خوش آن پرورنده دماغ انسان . [نهج البلاغه]

u کل بازدیدها : 8009

u بازدیدهای امروز : 1

u بازدیدهای دیروز : 0

u  RSS 

u خانه
u مدیریت
u پست الکترونیک
u شناسنامه

شنبه 85/9/25 ساعت 10:10 عصر

i شکوفه

فرشته دخترى پنج ساله، با درخت سیبى میان حیاط خانه‏اشان گفتگو مى‏کرد. آسمان به تاریکى مى‏رفت.

ـ پس کى شکوفه مى‏دى ... بابام گفته هر وقت تو شکوفه بدى اونم مى‏آد ... خب زودتر شکوفه بده تا بابام بیاد دیگه.

و از جا برخاست و سطل آبى را که از قبل پر کرده بود، پاى آن ریخت.

ـ خب حالا آبم بهت دادم پس زودِ زود شکوفه بده.

صداى مادرش او را خواند.

ـ فرشته بیا مامان ... هوا تاریک شد؛ بیا ... مى‏خوایم شام بخوریم.

دختر با حسرت نگاهى به درخت انداخت و داخل اتاق شد. مادر بغلش کرد و گونه‏هایش را بوسید و با نرمى از او پرسید:

ـ چى به درخته مى‏گفتى خانم خوشگله؟

ـ مى‏گفتم چرا شکوفه نمى‏ده ... مگه یادت نیست بابا که داشت مى‏رفت، گفت هر وقت که این درخته شکوفه بده منم مى‏آم، نمى‏دونم چرا شکوفه نمى‏ده، درخت زهراخانم شکوفه داده اون وقت مال ما همین طورى مونده ... مامان نکنه بهش کم آب دادم؟

مادر تلاش کرد تا بغضش را فرو خورد:

ـ نه مادر ... آب که زیاد دادى ... خب بعضى از درختا زود شکوفه مى‏دن، بعضیها هم دیرتر ... ولى بالاخره همه‏شون شکوفه مى‏دن ... بابا هم مى‏آد ... خب حالا سفره رو بچینیم.

فرشته خوشحال، گونه مادرش را بوسید و لِى‏لِى‏کنان به طرف آشپزخانه رفت. مادر همچنان که نشسته بود به عکس همسرش روى تاقچه خیره شد. آهى از سینه‏اش پر کشید و زیر لب زمزمه کرد:

ـ قاسم ... پس کى مى‏آى ... خسته شدیم از تنهایى ... تو که هیچ وقت این‏قدر نمى‏موندى. فرشته همش فکر توئه ... هى بى‏تابى مى‏کنه ... صبح تا شب پاى درخت سیبه ... هر کارى مى‏کنم، این درختو ول نمى‏کنه ... نه نامه‏اى ... نه تلفنى ... آخه پس کجایى؟

صداى فرشته او را به خود آورد، گونه‏هایش را از اشک پاک کرد و برخاست.

ـ مامان سفره‏رو آوردم.

مادر به طرف آشپزخانه رفت:

ـ بارک‏اللّه‏ دختر گلم ... خب پهنش کن تا من شامو بیارم.

* * *

مادر خسته سفره صبحانه را انداخت و فرشته را صدا زد، فرشته خوشحال و خندان داخل اتاق شد و گفت:

ـ مامانى، مى‏خوام برم پهلوى درخت، ببینم شکوفه داده یا نه.

چشمان مادر سرخ و متورم بود؛ گویى از بى‏خوابى شب گذشته و گریه بسیار این چنین پژمرده و بى‏حوصله بود، فرشته را کنار سفره نشاند.

ـ حالا نه ... وقتى صبحونه‏تو خوردى اون وقت ... خب؟

فرشته اخم کرد و ساکت کنار سفره نشست. مادر از دیدن چهره او ناراحتیش دوچندان شد:

ـ مادرجون، اگه غذا نخورى لاغر مى‏شى ... اون وقت بابا که بیاد و ببینه تو لاغرى، ناراحت مى‏شه، تو مى‏خواى بابا ناراحت بشه؟

فرشته شانه بالا انداخت، مادر ادامه داد:

ـ خب پس باید خوب غذا بخورى تا چاقِ چاق بشى و لُپات این طورى بشه. و دهانش را پر باد کرد. فرشته خنده‏اش گرفت:

ـ این طورى که مى‏ترکم؟!

صداى زنگ خانه هر دو را به سکوت واداشت. همدیگر را نگاه کردند، فرشته به سرعت از جا برخاست و به طرف در دوید:

ـ مامان من درو وا مى‏کنم.

مادر از پنجره اتاق، فرشته را دید که در حیاط را باز کرد. از لاى در چند زن چادر مشکى به سر را تشخیص داد، فرشته دوان دوان بازگشت و گفت:

ـ مامان چن تا خانم اومدن، با شما کار دارن.

مادر ناگهان دلشوره‏اى غریب را حس کرد، یک آن خواب دیشبش چون فیلمى از ذهنش گذشت. قاسم را بر شانه کسانى سراپا سپیدپوش دید که به سوى خانه مى‏آمدند و او هر چه مى‏دوید به آنها نمى‏رسید، صداى فرشته را چون پتک بر سرش حس کرد:

ـ مامان پس چرا نشستى؟

مادر هراسان برخاست و از اتاق خارج شد. هر گامى که برمى‏داشت تپش قلبش فزونى مى‏گرفت؟ حتى صدایش را مى‏شنید. فرشته از پشت پنجره مادر را دید که با خانمها صحبت مى‏کند و سپس به اتفاق آنها داخل شدند و به سمت اتاق آمدند. فرشته متعجب از نشناختن آنها، ورود آنها را دید و چهره‏هاى مهربان و دوست‏داشتنى‏اشان را که با شوق او را مى‏نگریستند. مادر به آنها تعارف کرد و بالاى اتاق آنها را نشانید یکى از خانمها پرسید:

ـ خانم کوچولو اسم شما چیه؟

فرشته با خجالت پاسخ داد:

ـ فرشته.

یکى دیگر از خانمها گفت:

ـ به‏به ... چه اسم قشنگى ... مدرسه‏ام مى‏رى فرشته‏خانم؟

ـ نه ... مامانم مى‏گه سال دیگه ... بابام گفته فرشته‏ها همیشه پهلوى خدان.

مادر عذر خواست و رفت تا برایشان چاى بیاورد. خانمى دیگر گفت:

ـ بابات راست گفته ... فرشته‏ها همه خوبن، همه مهربونن ... خدا اونها رو خیلى دوس داره.

مادر با سینى چاى داخل شد و به همه تعارف کرد و خود رو به روى آنها نشست. خانمها به همدیگر نگاه کردند و سپس به فرشته و مادر. مادر گویى فهمید سخنى است که نباید فرشته بشنود پس رو به فرشته کرد:

ـ مامان، فرشته ... نمى‏خواى درختتو آب بدى؟

فرشته خوشحال شد:

ـ چرا ... چرا.

ـ خب ... چرا وایسادى، بدو برو ولى زیاد آبش ندى ها ...

فرشته به طرف در دوید و در همان حال گفت:

ـ باشه، چشم.

مادر آرام اشک مى‏ریخت. یکى از خانمها همچنان حرف مى‏زد:

ـ خدا رحمتش کنه ... به شما هم صبر بده ... برادرا به مسجد خبر دادن، فردا از پزشک‏قانونى مى‏آرنش مسجد، از اونجا هم تشییع مى‏شه.

مادر سرش را بالا آورد. مى‏خواست حرفى بزند که فرشته فریادزنان داخل اتاق شد:

ـ مامان ... مامانى ... درختمون شکوفه داده ... یه شکوفه قشنگِ سفید. حالا دیگه بابا مى‏آد؟

هر سه زن و مادر مات و مبهوت به فرشته و سپس به درخت سیب که شکوفه‏اى بر شاخه‏اى از آن خودنمایى مى‏کرد خیره شدند. هق هق مادر ناگهان بالا گرفت و زمزمه کرد:

ـ آره مامان ... بابا ... فردا مى ‏آد.

همین !!!!!

زت زیاد ...... یاحق.


نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******

سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح

i 

آن روز که برخاستی کودکان و علی بر سر سفره غذا بودند. عباست را آرام در آغوش گرفتی و نزدشان رفتی و ناگهان همه دیدند بجز زمین که بر گرد سر این کودکان و پدرشان می چرخد کودک شیرخواره ای و مادرش نیز خود به تنهایی گردشی عظیم آفریده اند که عالمیان را انگشت حیرت به دهان گذاشته.


عباس من به فدایتان! آرام آرام میگفتی و میگریستی. به فدای تو حسن جان! به فدای تو زینب جان. به فدای تو ام کلثوم و ناگهان دیگر فدایش کردی... به فدایت شود حسین فاطمه. من کنیز این خانه ام و شمایان اربابان فضل و کمال! کنیززاده را چه به برابری و برادری با شما...
نامت فاطمه بود؛ اما دوست نداشتی فاطمه صدایت کند. نخستین بار که تو را فاطمه خواندند، نشستی و در غم تنهاترین بانوی آسمانی، زار گریستی و یادش را در دل زنده نگاه داشتی. خود را با آفتاب عظمت او مقایسه نمودی و گفتی: "مرا فاطمه مخوانید. فاطمه کوثر رسول است، مادر هستی است. من کنیز اویم، البته اگر این افتخار نصیبم شود." آری، تو کوثر رسول نبودی؛ اما درس آموخته مکتب او بودی، اما اکنون بقیع، مهمانی تازه دارد. رفتی و عاشقانه در جوار مادر علی (ع) و فرزند او امام حسن مجتبی (ع) رخ در خاک دلربای بقیع کشیدی. غروب غم انگیز تو بانوی فاطمی سرشت را به حق باوران و شیفتگان خاندان رسول اکرم (ص) تسلیت می گویم.
زت زیاد ..... یا حق.

نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******

سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح

i 

مهربان پروردگار! به پاسداشت مهرورزی تو، روزه گرفتیم و اکنون به نماز فطرت، پاک میرویم و در آبی رحمتت روح و جان می شوییم و تن پوش آمرزش بر تن می نماییم. در این لحظه های سبز استجابت، شاخه های نخل آرزو را در دست می گیریم و ظهور موعود آخرین را از تو میخواهیم

زت زیاد ...... یا حق


نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******

سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح

i در این مهلت کوتاه ......

دنبال چى هستى؟ چه مى‏خواهى؟ دلت گرفته یا نه، از خوشى نمى‏دانى چکار کنى، ها؟ راستش را بگو! نکند...

اصلاً بى‏خیال هرکه هستى باش. خوبى براى خودت. بدى براى خودت، من هم مثل تو فقط آمده‏ام که دو کلمه حرف دل بزنم و بروم. چه فرقى دارد که کى آن را مى‏خواند. تو نه، آن یکى. من هم یکى هستم مثل خودت.  چشم به هم بگذارى جوانى تمام شده و رفته پى کارش. اما من و تو چى از آن فهمیدیم؟ هیچ! غیر از این است؟

آدما وقتى خسته و دلتنگ مى‏شن، دست به کاراى مختلف و عجیبى مى‏زنن. بعضى‏ها فقط با یه گرد و غبارى که تو چشمشون بره، به زمین و زمان، بد مى‏گن و غُر مى‏زنن، که چرا وقتى باد مى‏یاد، خاک بلند مى‏شه. بعضى‏ها هم بر عکس، هیچى نمى‏گن، شکایت نمى‏کنن و با کسى هم، درد دل نمى‏کنن ؛ فقط تو خودشون مى‏ریزن و حرص مى‏خورن، ولى یک کلمه حرف نمى‏زنن!

زندگى بهانه‏اى است‏براى ما تا بتوانیم گاهى دلمان را به سمت و سویى بکشانیم که عطر حضور مى‏دهد .

جانمازم راکه باز می‌کنم، عطر مهر و تسبیح کربلا می‌پیچد توی فضا. هرچه به مغزم فشار می‌آورم چیزی از کربلا به یادم نمی‌آید. نیزه ... خون ... عطش ... همین، فقط همین‌هاست که از کربلا توی ذهنم حک شده است. نگاهم به شال سیاهِ توی جانمازم که می‌افتد، نمی‌دانم چرا بی‌اختیار گریه‌ام می‌گیرد. نمی‌دانم شاید برای خودم گریه می‌کنم. شاید به یاد هالة سیاهی که اطراف قلبم را گرفته، می‌افتم. شال را بر می‌دارم. یاد شب‌‌هایی که با این شال راه می‌افتادم به سمت هیئت و ...

ارتباطم با خدا غبار گرفته است. فهرست دعاها را از یاد برده‌ام. نمی‌دانم شاید هم آن‌ها مرا از خاطر برده‌اند. مدت‌هاست که دیگر عهدی با دعای «عهد» نبسته‌ام. آن‌قدر جمعه‌ها تند آمده‌اند و رفته‌اند که دیگر حسابش از دستم رفته که چند صبح جمعه‌ دعای «ندبه» سر نداده‌ام. نمی‌دانم چرا یک‌هو این طور شد. نمی‌دانم این خواب سنگین از کجا پیدایش شد که این‌طور گیجم کرد؟ گیجم، خیلی گیج، یعنی سال‌هاست که دیگر حواسم سرجایش نیست. همین‌طور برای خودش هرجا که می‌خواهد می‌رود.
کاش یکی پیدا می‌شد، یک مشت آب به صورتم بپاشد تا این خواب لعنتی از سرم بپرد. کاش سیاهی قلبم جای خودش را به شال سیاه توی جانمازم می‌داد و یک روز صبح وقتی از خواب بیدار می‌شدم، می‌دیدم که همسایة خورشید شده‌ام و پنجره‌ام رو به خانة او باز می‌شود ...

راستی چه شد که ارتباطم با خدا این‌قدر غبار گرفت؟!!!!!!!!

ابلیس آنچنان به ریش من  مى‏خندد که قهقهه‏اش اشک هر دلسوخته‏اى را درمى‏آورد.

به خودم میگم بابا کوتاه بیا چی شده ؟!!!!!

در این مسیر پرپیچ و خم زندگى، جاده‏هاى توفیق و استغفار هم هست. در این جاده، شب‏ها و روزهایى از گریه و حسرت را پیش رو دارى و چه‏قدر خوب است در این جاده، گام برداشتن. مى‏دانى در این جاده، لذتى زیبا را از بارندگى خودت خواهى دید. لااقل، کمى سبک مى‏شوى و براى پرنده شدن، فضا را باز مى‏بینى.

باور کن هنوز «او» تو را مى‏خواند. هنوز او تو را از خود نرانده و دوست ندارد کسى را که جزئى از خودش است، براند. تلاش کن تا به روشنایى و نور برسى، هر چند:

عمرى بجز بیهوده بودن سر نکردیم

تقویم‏ها گفتند و ما باور نکردیم

اما راه شیرینى به نام «توبه» باز است.

«توبه»، همان پنجره نورانى امید است که خداوند پیش روى بندگانِ عاصى و پشیمان خود گشوده است.

اگر چه توبه کردن و بازگشت به آغوش رحمت الهى، ویژه ساعات و روزهاى خاصى نیست و بنده گنه‏کار مى‏تواند در هر وقت و در هر مکان از کرده خویش نادِم گردد و توبه نماید، اما اوقاتى نیز وجود دارند که توبه کردن در آنها سفارش شده است و امکان و مقتضیات توبه در آن زمان‏ها فراهم‏تر است؛ اوقاتى همچون ماه مبارک رمضان که هر لحظه و ساعتش به خاطر آکنده بودن از لطف و عنایت و غفران خدا، انسان را به بازگشت به سوى پروردگار و واقع شدن در معرض نسیم‏هاى آمرزش و بخشش او فرامى‏خواند. از این‏رو، یکى از آداب ویژه روزه‏داران این ماه، و مقدم‏ترین آنها، انجام توبه و درخواست مغفرت الهى است، و در هر شب این ماه، فرشته‏اى روزه‏داران را ندا مى‏دهد که «آیا توبه کننده و آمرزش خواهنده‏اى نیست؟»

 پس واى به حال ما اگر ماه رمضان را به پایان بریم و همچنان بارى‏گران از گناه و نافرمانى خدا بردوش داشته باشیم، که پیامبرصلى‏الله‏علیه‏وآله فرمود: «تیره بخت کسى است که از مغفرت خدا در این ماهِ بزرگ محروم گردد».

همین !!!!

زت زیاد ...... یا حق.


نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******

سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح

i 

یادش بخیر

روزهاى آغازین فصل بهار، موسم عطر گل و شکفتن‏ها، به میهمانى دلهاى بى‏قرار مى‏روم .

به یاد مى‏آورم گذشته را، آن هنگام که به جبهه مى‏رفتى، با سن کمى که داشتى، آن قدر بزرگ بودى که لباس شهامت و مردانگى به تن کرده، رهسپار سرزمینى شدى که قدسیان به قداستش غبطه مى‏خوردند .

به شلمچه، به جنوب، به زمین‏هاى گرم و در انتظار، به میعادگاه عاشقان و کربلاى ایران .

به یاد مى‏آورم که چگونه در گودال‏هایى که به دست‏خود حفر کرده بودى، شبانگاهان مناجات مى‏کردى و مى‏گفتى: مى‏خواهم زیستن در دخمه‏هاى تاریک را تجربه کنم . آن قدر زیبا مناجات مى‏کردى که نواى زیباى کلامت، دل‏ها را بى‏قرار مى‏کرد . وقتى که ایوان رفیع شب با چلچراغ ستارگانش در انتظارت بود، دست‏هایت را رو به سوى آسمان مى‏گشودى و آن قدر شجاع بودى که گلوله‏ها را چاشنى شبانه مى‏خواندى، در بزم شبانه‏ات و من آرزو مى‏کردم که کاش بارانى بودم که ابر مرا بر جبین نورانى‏ات مى‏ریخت تا غبار خستگى را از سیماى منور و الهى تو بزدایم و فداى تو و آرمان بلندت شوم .

آن روزها خدا روى شانه‏هاى همه باریده بود و پوتین‏ها از طراوتِ دویدن پر بود و لباس‏هاى خاکى، بچه‏ها را سر مى‏کشیدند. همه دوست داشتند «بسم اللهى» بگویند و شلمچه را قرائت کنند.

فانوسقه‏ها کمرها را تنگ در آغوش مى‏گرفتند و طعم حجله در کوچه‏ها مى‏دوید. هر روز تابوتى مى‏رسید و شهیدى که گلوله‏اى را مضمضه کرده بود، به هر کس مشتى هواى تازه مى‏بخشید. ریه‏ها پر از تازگى بودند. آن روزها چشم و دل دود و دم کور بود.

یادش به خیر! چه روزهایى بود! در زمین، ترانه‏هاى هستى شناور بود و در زمان، صداى پاى اسفندیار به گوش مى‏رسید.

سلام ما به تو اى شلمچه، یادگار استخوانهاى شهداى گمنام و اى معبر وصل، اى سجده‏گاه شهیدان، اى میخانه عشق، اى مغموم نشسته در انتظار قیامت، اى نشان همدردى و اى بهشت جوانمردى . اى دیار عجیب! تو مثل شهیدان، غریبى غریب، اى مفهوم عشق! اى معنى استخوان و پلاک . چه تنها نشسته‏اى . چه بى‏یار و یاور مانده‏اى . تو که روزى پادگان یاران مهدى (عج) بودى . منتظر بمان تا مهدى (عج) بیاید و انتقام پرستوهاى به خون غلتیده تو را بگیرد .

تو همانى که دائم نماز مى‏خواندى. جرعه جرعه زیارت عاشورا مى‏نوشیدى. مدام ختم قرآن مى‏کردى و من، حسرت خورِ کارهایت بودم. حسرت خورِ آن توفیقِ عجیب و آن برکت زیادى که به زندگى‏ات و دلت افتاده بود.

یادت هست ! گفتم نماز؟ گفتى عشق. گفتم نماز؟ گفتى سوختن. گفتم نماز؟ گفتى پرواز!

به خدا تا وقتى که بال وانکردى، معنىِ پرواز را نمى‏دانستم و تا وقتى که پر نگشودى، معنى نماز، برایم درست مفهوم نبود. معنى نماز برایت آن سه جمله بود: «عشق و سوختن و پرواز کردن»!

تو چه زود آموختى که بر دیوار قلبت عشق حق را حک کنى و دریچه دلت را جز به روى پاک سرشتان نگشایى . چه نیک فرا گرفتى که خاک، جاى عرشیان نیست و چه زیبا تفسیر کردى صراط مستقیم را . چه زود سکوى صعود به سوى معبود را یافتى و مرا با اندوهى به وسعت آسمان تنها گذاشتى .

اى مرد مرد! تفسیر حقیقى عبد صالحى که از میان خاکیان، در اوج سپهر آدمیت درخشیدى . اکنون چه کنم در هجر تو که حتى، مرا تاب نگریستن در چشم‏هایت نیست . چشم‏هایى که گویى هزاران هزار کتاب ایمان در خود دارند; چشم‏هایى که مستانه مى‏نگرند; چشم‏هایى که از من و امثال من پرسش‏هایى بسیار دارند که چه کردید پس از ما و از خون ما چگونه پاسدارى کردید؟

آرى مرا تاب نگریستن در چشم‏هاى تو نیست و من ابهت نگاهت را تاب نمى‏آورم و نمى‏توانم پاسخ‏گوى این همه پرسش به حق تو باشم، نمى‏توانم، نه، نمى‏توانم .

تو رفتى و من با هزاران غم ماندم و من مى‏گویم: در غم نبودنت، با چشم‏هایى یتیم ندیدنت، با چشم‏هایى حسرت بار و شرمسار، مى‏گریم براى تو، با چشم تمام خاکیان . برایت‏با قلبى مملو از حسرت گذشته‏ها مى‏گریم . به حال خودم که از همه جا وامانده شدم، مى‏گریم .

به امید آن که شفاعت ما را در پیشگاه اقدس اله بپذیرى و از معشوق و معبود خویش بخواهى که ما را به تو ملحق کند . تا در راه دین و ایمان به کاروان نور ملحق گردیم .

همین !!!!!!

زت زیاد ....... یا حق.


نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******

سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح

i 

خاتون آفتاب

زینب (س) ! برخیز که هنوز، کاروان کربلا چشم به دستان نوازشگر تو دوخته است .

هنوز کودکان تب‏دار، تشنه محبت‏بیکران تواند .

برخیز! که هنوز این خاک سوخته، خنکاى نسیم نگاه تو را فریاد مى‏زند ... و این صحراى تشنه، محتاج شبنمى از چشمان‏توست که به گل نشیند .

هنوز بر فراز بلنداى نیزه‏ها، نام مقدس تو، فریاد مى‏شود و پیکرهاى خون آلود، قیام تو را چشم انتظارند ...

هنوز گهواره کودکان، تلنگر دستان تو را مى‏طلبد و گلدسته‏ها اذان یاد تو را زمزمه مى‏کند .

هنوز پشت همه پندارهاى سرخ، پشت همه زمان‏هاى کبود، پشت همه پیشانى‏هاى شکسته، پشت همه زخم‏هاى شکوفا، خیال تو مى‏وزد و هنوز زمین پس از سال‏ها، معجزه‏ى پیامبر گونه‏ات را در شام فراموش نکرده است ...

خاتون آفتاب! کودکان را به که مى‏سپارى؟ شام را بیش از این در تیرگى زنجیرها، فرو مگذار و دل‏هاى ویران از عشق را بیش‏از این خراب مکن!

در خرابه‏هاى شام هنوز طفلى، سرگردانى لحظات را خون مى‏گرید و در نى‏نواترین لحظات، اسبى تکیده، رد پاى مهربان تورا مبهوت است .

برخیز! تنهاترین پیام رسان زن! که آنچه در خون به تماشا نشستى جز زیبایى نبود و آنچه در زخم‏ها و تشنگى‏ها، دیدى، جز روشنى،

برخیز! اى خاتون شرقى‏ترین!

بس است جان سوزى دل‏ها در کربلا و دلتنگى روزهاى بى‏برادرى بس است، پریشانى خیمه‏ها در عاشورا و غریبى شام در مرثیه تشنگى .

بس است، دل مردگى زمین در نى‏نوا و خاموشى لب‏هاى عطشان!

بس است، جانگدازى سرها بر فراز نیزه‏ها و تلاوت زخم آگین حنجره‏هاى سوخته، اى مفهوم مجسم (ما رایت الا جمیلا) اى پر افتخارترین تاریخ مظلومیت! افشا کننده پرونده سیاه خاندان یزید! خون على (ع) و فاطمه (س) در رگ‏هاى تو جارى‏بود که عظمت دروغین بت‏ها را در هم شکستى و فریاد خون‏خواهى را در ذهن وجدان‏هاى خفته بیدار نمودى!

اى نفس مطمئنه! پیامبر کاروان کربلا! اسطوره پرستارى! در سوزناکى فریادها! تاریخ، بهترین گواه صبورى توست، درتجلى‏گاه خونین تن‏هاى پاره پاره، به راستى، کدام جانفشانى بالاتر از اینکه: (او کشته نمى‏شود، مگر من هم با او کشته شوم) کدام عشق زیباتر از اینکه مصیبت‏ها را هدیه خدا بدانى، اى مصیبت کشیده بزرگترین مصایب عالم! نام تو، برابر همه گذشت‏از خویشتن است; کانون مهر و عشق است، فرهنگ پایدارى است .

اى تاریخ گویاى نهضت عاشورا! زینب!

زت زیاد ....... یا حق.


نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******

سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح

i 

فقط سه دقیقه

وقتت رو زیاد نمى‏گیرم . منبر هم نمى‏خوام برم . فقط دو کلمه حرف حساب توى گلویم گیر کرده و دو گوش شنوا مى‏خواد .

چند وقت پیش یه آمارى دیدم که سرم مثل سوپاپ زودپز سوت کشید . چه آمارى؟! میانگین آمار مطالعه در ایران . هر ایرانى در طى شبانه روز فقط سه دقیقه مطالعه مى‏کند! در حالى که در کشورهاى مجاور یعنى شوروى سابق، این میانگین به سه ساعت در شبانه روز و در کشور ژاپن به هفت‏ساعت مى‏رسد! حالا کجا شو دیدى؟

مى‏دونى شلوغ‏ترین مکان عمومى در کشورهاى غربى کجاست؟ پارک؟ سینما؟ کناردریا؟

نه! جایى که شاید فکرش روهم نکنى - کتابخونه!

بله، کتابخونه‏ها پر رفت و آمدترین مکان عمومى در کشورهاى غربى‏اند . همون‏هایى که ابتذال و بى‏فرهنگى رو به نام تمدن به کشورهاى جهان سومى پاس مى‏دن، خودشون به علم و تکنولوژى چهارچنگولى چسبیدند و هر روز هم دارند پیشرفت مى‏کنند . اون وقت جوون شرقى به سیگار و سى‏دى‏هاى مایکل جکسون مى‏نازه وخبر نداره چه کلاه گشادى سرش رفته!

البته، ناگفته نمونه که در این شلم شورباى فرهنگى، عده‏ى قلیلى هم فریاد واکتابا و واعلما سر مى‏دن . ولى به نظر من این حرفا کارى از پیش نمى‏بره! براى حل این معضل بزرگ هر کس باید از خودش شروع کنه .

دستت رو بذار رو زانوت و بگو یا على ( علیه السلام)، از همون کتاب کوچک و غبار گرفته‏ى کتابخونه‏ت شروع کن . مگه نه این‏که ما ایرانیا از سابقه‏ى کهن و دیرین فرهنگ و تمدن و علم برخورداریم . مولا امام جعفر صادق ( علیه السلام) جمله‏ى قشنگى فرموده‏اند که دیگه حرفى براى گفتن باقى نمى‏ذاره: «شما شیعیان مایه‏ى آبروى ما باشید، نه مایه‏ى ننگ و عار ما!»

زت زیاد ........ یا حق.


نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******

سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح

i 

چشمک ستاره‏ها، روى مخمل سرمه‏اى آسمان عادى بود . انگار لشکر ستاره‏ها در پشت‏خاکریز «راه شیرى‏» سنگر گرفته‏اند، تا براى همیشه یاد مردانى را که از روى همین خاک به آسمان راه گشوده‏اند، پاس بدارند . بیرون چادر نشسته بود . در گوشه‏اى تنها .

زیر نور منورها، اشک هایش مثل یاقوت سرخ تلالو داشت . سعید و مسعود همیشه با هم بودند و حالا در این شب پر منور، پیکر مسعود در آغوش سعید بود . چه گریه غریبانه‏اى داشت سعید! پیشانى مسعود را مى‏بوسید و با بغض مى‏گفت:

دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد ......... یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

چند روز پیش مسعود با خودکار میان بچه‏هاى مى‏گشت و از همه مى‏خواست روى پیراهنش را امضاء کنند تا در آن دنیا شفاعتش کنند . هیچ کس نمى‏دانست که خو او باید ما را در آن دنیا شفاعت کند .

بعد از آن شب، چشمان سعید کاسه‏اى شد پر از دریا .

و من هر روز، لحظاتى به زوایاى خاطراتش سر مى‏گذاشتم . . .

قرار نبود بى هم جایى برویم، همیشه حس مى‏کردم روح نیمه کاره‏ام با او کامل مى‏شود . همه در کنار او فرصت مى‏یافتند که خودشان باشند، در عین آن که بى اعتنایى هم نمى‏کرد و با همه گرم مى‏گرفت . وقت مصافحه با دو دست پیش مى‏آمد و با تمام قد، خم مى‏شد .

حرف هایش همان قدر که لطیف و دوست داشتنى براى من بود، غریب بود و دست نیافتنى، مثل پرنده‏اى جا مانده از دسته‏اش به شتاب بال مى‏زد .

همیشه قرآن جیبى کوچکى، همراه داشت که قلب بى قرارش را آرام مى‏کرد .

از او حکایت پشت پرده این انس را جویا شدم . حرفى که برایش دل آرا بوده و به آن تحرک داده بود . به طرف چادر رفت و بعد از کمى، با اقیانوس بى انتها بازگشت .

رو به سمت نجف نشست و من هم در کنارش .

مسعود «نهج البلاغه‏» را گشود با حنجره‏اى حسینى و سوز و گدازى عاشقانه مى‏خواند:

و اعلمو انه شافع مشفع و قائل مصدق:آگاه باشید که شفاعت قرآن پذیرفته و سخنش تصدیق مى‏گردد .

و انه من شفع له القرآن یوم القیامة شفع فیه:آن کس که در قیامت قرآن شفاعتش کند، بخشوده مى‏شود .

و من محل به القرآن یوم القیام صدق علیه :و آن کس که قرآن از او شکایت کند، محکوم است . . .

صدایش مى‏لرزید و دلش از اشتیاق پر بود . آن همه که مى‏خواست پرواز کند . بعد از اندکى، گل خوش بوى دیگرى در باغچه ذکر کاشت .

آقا امام صادق (ع) مى‏فرمایند:وقتى در صحراى محشر بنده مؤمن را به پاى حساب بخوانند . قرآن در زیباترین صورت، جلوى او مى‏آید و مى‏گوید:

یا رب انا القرآن و هذا عبدک المؤمن:خدایا! من قرآنم و این بنده مؤمن توست .

قد کان یتعب نفسه بتلاوتى:خودش را براى خواندن من به رنج مى‏انداخت .

و یطیل لیله بترتیلى و تفیض عیناه اذا تهجد:شبش را در تمرین من طولانى مى‏کرد، از چشم هایش اشک جارى مى‏شد وقتى با من زنده دارى مى‏کرد .

فارضه کما ارضافى:او را خشنود کن همان طور که مرا خشنود کرد .

خداوند مى‏فرماید:اى بنده من! این بهشت‏براى تو مباح است . بخوان و بالا برو و چون آیه‏اى بخواند درجه‏اى بالا رود .

بغض مثل یک پرنده آواره در گلوى زخمى‏ام آشیانه ساخته بود . گویا قصد مهاجرت نداشت . نفسم بالا نمى‏آمد .

آن لحظات خیلى سبز گذشت . دلم بى خود مى‏لرزید . بى اختیار لبخندى بر لبانم دوید .

- مسعود جان التماس شفاعت .

او گفت:من ذالذى یشفع عنده الا باذنه:کیست که در نزد او، جز به فرمان او شفاعت کند؟ !

حرف‏هاى بى تلکف او، که در دریاى سینه‏اش موج مى‏زد، تشنگى اعماق وجودم را بر طرف مى‏کرد که:

خمپاره‏اى نزدیکش منفجر شد و ترکش در قلب او نشست . دلش آرام گرفت . امشب، شب پرواز بود و من ماندم با بال‏هاى شکسته .

به امید شفاعت او ..........

همین !!!!!!!!

زت زیاد ............ یا حق.


نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******

سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح

i 

بسم رب الشهدا

سلام .راستش خیلی با خودم کلنجار رفتم تا ننویسم.ولی احساس کردم که باید نوشت تا همه بدانند و فکر کنند و تصمیم بگیرند.

آنچه میخوانید فرقهایی است که بنده پس از مدتها تامل و مشورت بین "حسین " و" حوسین" پیدا کردم.حال آنها را میشمارم تا خدای ناکرده "حوسین" را به جای "حسین(ع)" مظلوم و معصوم ننگریم .چرا که آنوقت " این ره که تو میروی به ترکستان است ".

1-اول اینکه "حسین(ع)" یکی بیشتر نیست اما "حوسین" متعدد است یعنی هر مدّاحی برای خودش یک

جور "حوسین" دارد تا آنجا که گفته می شود "حوسین" این مدّاح از "حوسین" آن مدّاح بهتر است.

2-" حسین " نماز را ولو در بحبوحه جنگ در اول وقت به پا میدارد ولی "حوسین" نماز صبح را فدای

شب بیداری حوسینی خود میکند.

3-" حسین " انسان سازی میکند و آدم میخواهد ولو یارانش خود را مصداق "وکلبهم باسط ذراعیه

بالوصید" میدانند اما "حوسین" به یارانش ذکر " من کلب حوسینم" را القا نموده و بیش از این هیچ!!!!

یعنی اینکه کلب میخواهد و سگ پرورش میدهد.

4-درد " حسین " حفظ دین و شرافت انسانی است اما تمام مصائب "حوسین" خلاصه میشود در عطش و سیراب کردن بستگانش.

5-" حسین " را باید از مطهری ها و شیخ جعفر شوشتری ها شناخت ولی "حوسین" را میشود لابلای

آواز و اشعار نا عالمان و نا عارفان جست و ای بسا اهل دین و معرفت شخصیتی مثل "حوسین" را قبول

نداشته باشند یا موهوم و ساخته خیال کج فهمان بپندارند.

6-" حسین " همیشگی است و برای هر لحظه زندگی الگویی کامل است اما "حوسین" فقط ده روز از سال خودنمایی میکند و بقیه سال بهانه ایست برای دور هم آیی دوستان قدیمی.

7-یاران " حسین " او را بنده خدا میدانند ولی حوسینیان نعره " حوسین الهی " سر میدهند.

8-" حسین " هرگز خود را جای کسی جا نزد اما "حوسین" خود را جای " حسین " جا زده است.

9-" حسین " تاثیر " یا حسین " را منوط به پاکی قلب و خلوص و اطاعت از خدا میداند اما "حوسین"

میگوید : هر چه میخواهد دل تنگت بکن ولی " یا حوسین "فراموش نشود.

10- دوستان " حسین " ناخودآگاه خون گریه میکنند اما دوستان " حوسین " خودآگاه خودزنی و مجلس

گرمی می نمایند و خلاصه اعلی درجات قرب را کثرت کبودیهای سر و سینه میدانند و بس.

11-" حسین " را میشود در همه قلبها جست ولی " حوسین " مختص گروههای معدودی است که غیر

از خود را فاقد حب اهل بیت می دانند و به طور ادواری دور هم جمع شده و با حرکاتی عجیب و نامأنوس

وقت گذرانی میکنند.

12-با معیار " حسین " در هر زمانی میشود کربلایی و کوفی را شناخت ولی " حوسین " حامل چند اسم و واقعه است و بس ...... آنهم در ظاهر.

13-" حسین " سحرگاهان با ناله های آسمانی خود بر روی سجاده عشق حلقه اتصال شب روز میشود ولی "حوسین " سحرها......
(سحر آمدم به کویت به شکار رفته بودی تو که سگ نبرده بودی به چه کار رفته بودی)!!!!!!

توضیح :ذکر آخر مجلس بعضی از مجالس حوسینی

14 – " حسین "مشعل دار عقلانیت الهی و عبودیت است اما " حوسین " بسیاری از کارهای خود را به

نام "عشق حوسین " توجیه میکند و همه مبانی عقلی و شرعی را کنار می نهد و تکلیف را از دوش

حوسینیان بر می دارد .

15-در ظهر عاشورای حسینی فقط صدای " الله اکبر ...حی علی الصلوه "شنیده می شود اما در عاشورای حوسینی نعره های " حوسین حوسین " به جنگ اذان می آیند.

16-عاصیان به مجالس " حسین " برای توبه و شفاعت میروند اما در مجالس حوسینی گنه کاران برای

مجلس داری به نحو دلخواه قدم میگذارند .

17-اگر از فقهای دین از مجالس حسینی بپرسیم بدون هیچ شرطی میگویند: " احسن الاعمال " ..اما اگر از مجالس حوسینی بپرسیم میگویند : " اگر وهن دین نباشد!!!! "

18-حرارتی که از " حسین " در قلبهاست << لن تبرد ابدا >> می باشد اما حرارت حوسینی پس از یک

شور حوسینی فروکش کرده و مبدل به شب خاطره و تعریف جک و قهقهه می شود.

19-همت مجالس حسینی کسب معرفت و شعور است ولی تلاش حوسینیان تنظیم بهتر صفها و همسانی ضربات و بالا و پائین پریدن ها و شدت بیشتر شور.

20-برای سوزاندن حسینیان موسیقی و آهنگ لازم نیست اما حوسینیها تا سبک نوحه معلوم نشود که

" پاپ " است یا چیز دیگر حال خوشی پیدا نمی کنند.

21-در مجلس حسینی اشک حرف اول را میزند اما در مجلس حوسینی نعره و فریاد.

22-" حسین " حسینیت خود را حفظ نمود حتی زیر گام اسبها و خنجر کین دشمنان اما " حوسین " زیر

ذره بین معرفت و امام شناسی خود را می بازد .

23-" حسین " همیشه " حسین " است اما " حوسین " گاهی اوقات " حیسین " می شود و چه بسا

" سین " باضافه یک سکسکه بعدش!!!!!!!!.

24-" حسین " برای شنوانیدن حرفهایش به چیزی نیاز ندارد اما " حوسین " برای جلب توجه بیشتر به

بوق و کرنا و طبل و علم و کتل دست می یازد .

25-" حسین " شخصیتی است جهانی و همه آزادگان او را مقتدای خود میدانند اما " حوسین " فقط

موضوعی است برای بعضی از مجالس که نه تنها عمومی نیست بلکه مشروعیت آنها محل اشکال بسیاری از بزرگان است.

26-در مجالس حسینی غریبه تازه وارد با آشنای قدیمی هیچ فرقی ندارد و در یک سطحند اما در مجالس

حوسینی تازه وارد ها مشکوکند و عجیبند و نباید در جایگاه قدیمی ترها بایستند.

27-" حسین " برای حفظ دین جدّش با فریاد رسای << یا سیوف خذینی >> به سوی شهادت شتافت اما " حوسین "دین را به زیر ضربه های کج فهمان می فرستد تا خود بماند.

28-عاشقان " حسین " خودشان را برای " حسین " می خواهند ولی مریدان درویش مسلک " حوسین"

او را بهانه ای کرده اند برای خود خواهی ها و هوسهایشان .

29-آنکه در عاشورای محرم سال 61هجری در کربلا بود " حسین " بود نه " حوسین ".

30-.................؟؟!

همین !!!!

برگرفته از نشریه طاووس

زت زیاد ....... یا حق.


نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******

سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح

i 

...............

اون روز هم تقریبا همین احساس الان را داشتم. شاید حدود چند ساعت جلوی همین مونیتور نشستم و با خودم فکر کردم؛ برای شروع و به عنوان اولین مطلب باید با چی شروع می کردم؟ چه طوری باید خودم رو معرفی می کردم؟... خیلی حساس بودم، خیلی. حتی شاید زیادتر از حد لازم.

... و حالا بعد از ??? روز دوباره همون احساس رو دارم. البته شاید نوشته ای که یک نفر در دو سال و سه ماهگی وبلاگش می نویسه، دیگه اونقدرها هم مهم نباشه؛ ولی اگه قرار باشه این نوشته، آخرین نوشته وبلاگش هم باشه، مساله یه خرده فرق میکنه.
اون روز بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، به این نتیجه رسیدم که بهترین کار اینه که خیلی صاف و رو راست بیام و بگم که برای چی اومدم و میخوام چیکار کنم. همین کار رو کردم و راضی کننده هم بود. بنابراین امروز هم همین رویه رو پیش می گیرم.

تجربه دو سال و سه ماهگی وبلاگ نوشتن (و البته وبلاگ خوندن!) تجربه شیرین و بزرگی برای من بود. توی این دنیای مجازی با چیزهایی آشنا شدم که توی دنیای واقعی خیلی کم دیده بودم. محبت ها و دوستی های صادقانه، اون هم بین کسانی که اغلب اصلا همدیگه رو ندیده بودن؛ شریک شادی و غم هم بودن؛ نصیحت های دوستانه؛شوخی های دوستانه؛... . همه اینها درس هایی بود که از این جمع یاد گرفتم و همین چیزها هم هست که کار خداحافظی رو برام سخت میکنه.

راستش خیلی سعی کردم این وبلاگ رو سرپا نگه دارم، سعی کردم آهنگ نوشتنم خیلی کند و نامنظم نشه، خدا را شکر تونستم تا حدی هم موفق بشم. ولی دیگه با توجه به وضعیتی که الان از خودم می بینم، زیاد امیدوار نیستم. برای همین هم ترجیح میدم قبل از این که از روی ناچاری فاصله زمانی نوشته ها را کم کم زیاد کنم و یک روز هم دیگه قطعش کنم، پرونده این وبلاگ را در همین پایان دو سالگی اون ببندم.

در مدت این دو سال و خورده ، اگر باعث رنجش کسی شدم، امیدوارم به بزرگی خودش منو ببخشه و حلالم کنه. از همه اونایی هم که جواب پیام های محبت آمیزشون رو ندادم (به خصوص در طی این مدت اخیر) معذرت میخوام.

در آخر، از همگی خیلی خیلی التماس دعا دارم. انشاالله به برکت دعای شما، خدا نور رحمت و هدایتش رو بیش از پیش شامل حال این قلب زنگار گرفته بکنه. انشاالله...

در پناه حق

زت زیاد ..... یا حق.


نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******

   1   2   3      >

i لیست کل یادداشت های این وبلاگ

هنوزحرفهایم تمام نشده
.:: خواندن کل این متن بیشتر از 3 دقیقه زمان شما را نخواهد گرفت.
[عناوین آرشیوشده]

*********************************

********************

:: درباره من ::

پاییز 1385 - عاشق یل ام البنین

********************

:: لینک به وبلاگ ::

پاییز 1385 - عاشق یل ام البنین

********************

:: آرشیو ::

تابستان 1386
زمستان 1385
پاییز 1385

********************

:: وضعیت من در یاهو::

یــــاهـو

********************

:: نوای وبلاگ::


********************

:: خبرنامه ::

 

********************

پارسی بلاگ ، پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ