u خانه
u مدیریت
u پست الکترونیک
u شناسنامه
شنبه 85/9/25 ساعت 10:10 عصر i شکوفه فرشته دخترى پنج ساله، با درخت سیبى میان حیاط خانهاشان گفتگو مىکرد. آسمان به تاریکى مىرفت. ـ پس کى شکوفه مىدى ... بابام گفته هر وقت تو شکوفه بدى اونم مىآد ... خب زودتر شکوفه بده تا بابام بیاد دیگه. و از جا برخاست و سطل آبى را که از قبل پر کرده بود، پاى آن ریخت. ـ خب حالا آبم بهت دادم پس زودِ زود شکوفه بده. صداى مادرش او را خواند. ـ فرشته بیا مامان ... هوا تاریک شد؛ بیا ... مىخوایم شام بخوریم. دختر با حسرت نگاهى به درخت انداخت و داخل اتاق شد. مادر بغلش کرد و گونههایش را بوسید و با نرمى از او پرسید: ـ چى به درخته مىگفتى خانم خوشگله؟ ـ مىگفتم چرا شکوفه نمىده ... مگه یادت نیست بابا که داشت مىرفت، گفت هر وقت که این درخته شکوفه بده منم مىآم، نمىدونم چرا شکوفه نمىده، درخت زهراخانم شکوفه داده اون وقت مال ما همین طورى مونده ... مامان نکنه بهش کم آب دادم؟ مادر تلاش کرد تا بغضش را فرو خورد: ـ نه مادر ... آب که زیاد دادى ... خب بعضى از درختا زود شکوفه مىدن، بعضیها هم دیرتر ... ولى بالاخره همهشون شکوفه مىدن ... بابا هم مىآد ... خب حالا سفره رو بچینیم. فرشته خوشحال، گونه مادرش را بوسید و لِىلِىکنان به طرف آشپزخانه رفت. مادر همچنان که نشسته بود به عکس همسرش روى تاقچه خیره شد. آهى از سینهاش پر کشید و زیر لب زمزمه کرد: ـ قاسم ... پس کى مىآى ... خسته شدیم از تنهایى ... تو که هیچ وقت اینقدر نمىموندى. فرشته همش فکر توئه ... هى بىتابى مىکنه ... صبح تا شب پاى درخت سیبه ... هر کارى مىکنم، این درختو ول نمىکنه ... نه نامهاى ... نه تلفنى ... آخه پس کجایى؟ صداى فرشته او را به خود آورد، گونههایش را از اشک پاک کرد و برخاست. ـ مامان سفرهرو آوردم. مادر به طرف آشپزخانه رفت: ـ بارکاللّه دختر گلم ... خب پهنش کن تا من شامو بیارم. * * * مادر خسته سفره صبحانه را انداخت و فرشته را صدا زد، فرشته خوشحال و خندان داخل اتاق شد و گفت: ـ مامانى، مىخوام برم پهلوى درخت، ببینم شکوفه داده یا نه. چشمان مادر سرخ و متورم بود؛ گویى از بىخوابى شب گذشته و گریه بسیار این چنین پژمرده و بىحوصله بود، فرشته را کنار سفره نشاند. ـ حالا نه ... وقتى صبحونهتو خوردى اون وقت ... خب؟ فرشته اخم کرد و ساکت کنار سفره نشست. مادر از دیدن چهره او ناراحتیش دوچندان شد: ـ مادرجون، اگه غذا نخورى لاغر مىشى ... اون وقت بابا که بیاد و ببینه تو لاغرى، ناراحت مىشه، تو مىخواى بابا ناراحت بشه؟ فرشته شانه بالا انداخت، مادر ادامه داد: ـ خب پس باید خوب غذا بخورى تا چاقِ چاق بشى و لُپات این طورى بشه. و دهانش را پر باد کرد. فرشته خندهاش گرفت: ـ این طورى که مىترکم؟! صداى زنگ خانه هر دو را به سکوت واداشت. همدیگر را نگاه کردند، فرشته به سرعت از جا برخاست و به طرف در دوید: ـ مامان من درو وا مىکنم. مادر از پنجره اتاق، فرشته را دید که در حیاط را باز کرد. از لاى در چند زن چادر مشکى به سر را تشخیص داد، فرشته دوان دوان بازگشت و گفت: ـ مامان چن تا خانم اومدن، با شما کار دارن. مادر ناگهان دلشورهاى غریب را حس کرد، یک آن خواب دیشبش چون فیلمى از ذهنش گذشت. قاسم را بر شانه کسانى سراپا سپیدپوش دید که به سوى خانه مىآمدند و او هر چه مىدوید به آنها نمىرسید، صداى فرشته را چون پتک بر سرش حس کرد: ـ مامان پس چرا نشستى؟ مادر هراسان برخاست و از اتاق خارج شد. هر گامى که برمىداشت تپش قلبش فزونى مىگرفت؟ حتى صدایش را مىشنید. فرشته از پشت پنجره مادر را دید که با خانمها صحبت مىکند و سپس به اتفاق آنها داخل شدند و به سمت اتاق آمدند. فرشته متعجب از نشناختن آنها، ورود آنها را دید و چهرههاى مهربان و دوستداشتنىاشان را که با شوق او را مىنگریستند. مادر به آنها تعارف کرد و بالاى اتاق آنها را نشانید یکى از خانمها پرسید: ـ خانم کوچولو اسم شما چیه؟ فرشته با خجالت پاسخ داد: ـ فرشته. یکى دیگر از خانمها گفت: ـ بهبه ... چه اسم قشنگى ... مدرسهام مىرى فرشتهخانم؟ ـ نه ... مامانم مىگه سال دیگه ... بابام گفته فرشتهها همیشه پهلوى خدان. مادر عذر خواست و رفت تا برایشان چاى بیاورد. خانمى دیگر گفت: ـ بابات راست گفته ... فرشتهها همه خوبن، همه مهربونن ... خدا اونها رو خیلى دوس داره. مادر با سینى چاى داخل شد و به همه تعارف کرد و خود رو به روى آنها نشست. خانمها به همدیگر نگاه کردند و سپس به فرشته و مادر. مادر گویى فهمید سخنى است که نباید فرشته بشنود پس رو به فرشته کرد: ـ مامان، فرشته ... نمىخواى درختتو آب بدى؟ فرشته خوشحال شد: ـ چرا ... چرا. ـ خب ... چرا وایسادى، بدو برو ولى زیاد آبش ندى ها ... فرشته به طرف در دوید و در همان حال گفت: ـ باشه، چشم. مادر آرام اشک مىریخت. یکى از خانمها همچنان حرف مىزد: ـ خدا رحمتش کنه ... به شما هم صبر بده ... برادرا به مسجد خبر دادن، فردا از پزشکقانونى مىآرنش مسجد، از اونجا هم تشییع مىشه. مادر سرش را بالا آورد. مىخواست حرفى بزند که فرشته فریادزنان داخل اتاق شد: ـ مامان ... مامانى ... درختمون شکوفه داده ... یه شکوفه قشنگِ سفید. حالا دیگه بابا مىآد؟ هر سه زن و مادر مات و مبهوت به فرشته و سپس به درخت سیب که شکوفهاى بر شاخهاى از آن خودنمایى مىکرد خیره شدند. هق هق مادر ناگهان بالا گرفت و زمزمه کرد: ـ آره مامان ... بابا ... فردا مى آد. همین !!!!! زت زیاد ...... یاحق. نوشته شده توسط: مملی سیا ******* ************ ********************************* ************ ******* سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح
آن روز که برخاستی کودکان و علی بر سر سفره غذا بودند. عباست را آرام در آغوش گرفتی و نزدشان رفتی و ناگهان همه دیدند بجز زمین که بر گرد سر این کودکان و پدرشان می چرخد کودک شیرخواره ای و مادرش نیز خود به تنهایی گردشی عظیم آفریده اند که عالمیان را انگشت حیرت به دهان گذاشته. عباس من به فدایتان! آرام آرام میگفتی و میگریستی. به فدای تو حسن جان! به فدای تو زینب جان. به فدای تو ام کلثوم و ناگهان دیگر فدایش کردی... به فدایت شود حسین فاطمه. من کنیز این خانه ام و شمایان اربابان فضل و کمال! کنیززاده را چه به برابری و برادری با شما... نامت فاطمه بود؛ اما دوست نداشتی فاطمه صدایت کند. نخستین بار که تو را فاطمه خواندند، نشستی و در غم تنهاترین بانوی آسمانی، زار گریستی و یادش را در دل زنده نگاه داشتی. خود را با آفتاب عظمت او مقایسه نمودی و گفتی: "مرا فاطمه مخوانید. فاطمه کوثر رسول است، مادر هستی است. من کنیز اویم، البته اگر این افتخار نصیبم شود." آری، تو کوثر رسول نبودی؛ اما درس آموخته مکتب او بودی، اما اکنون بقیع، مهمانی تازه دارد. رفتی و عاشقانه در جوار مادر علی (ع) و فرزند او امام حسن مجتبی (ع) رخ در خاک دلربای بقیع کشیدی. غروب غم انگیز تو بانوی فاطمی سرشت را به حق باوران و شیفتگان خاندان رسول اکرم (ص) تسلیت می گویم.
زت زیاد ..... یا حق.
نوشته شده توسط: مملی سیا ******* ************ ********************************* ************ ******* سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح
مهربان پروردگار! به پاسداشت مهرورزی تو، روزه گرفتیم و اکنون به نماز فطرت، پاک میرویم و در آبی رحمتت روح و جان می شوییم و تن پوش آمرزش بر تن می نماییم. در این لحظه های سبز استجابت، شاخه های نخل آرزو را در دست می گیریم و ظهور موعود آخرین را از تو میخواهیم زت زیاد ...... یا حق نوشته شده توسط: مملی سیا ******* ************ ********************************* ************ ******* سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح دنبال چى هستى؟ چه مىخواهى؟ دلت گرفته یا نه، از خوشى نمىدانى چکار کنى، ها؟ راستش را بگو! نکند... اصلاً بىخیال هرکه هستى باش. خوبى براى خودت. بدى براى خودت، من هم مثل تو فقط آمدهام که دو کلمه حرف دل بزنم و بروم. چه فرقى دارد که کى آن را مىخواند. تو نه، آن یکى. من هم یکى هستم مثل خودت. چشم به هم بگذارى جوانى تمام شده و رفته پى کارش. اما من و تو چى از آن فهمیدیم؟ هیچ! غیر از این است؟ آدما وقتى خسته و دلتنگ مىشن، دست به کاراى مختلف و عجیبى مىزنن. بعضىها فقط با یه گرد و غبارى که تو چشمشون بره، به زمین و زمان، بد مىگن و غُر مىزنن، که چرا وقتى باد مىیاد، خاک بلند مىشه. بعضىها هم بر عکس، هیچى نمىگن، شکایت نمىکنن و با کسى هم، درد دل نمىکنن ؛ فقط تو خودشون مىریزن و حرص مىخورن، ولى یک کلمه حرف نمىزنن! زندگى بهانهاى استبراى ما تا بتوانیم گاهى دلمان را به سمت و سویى بکشانیم که عطر حضور مىدهد . جانمازم راکه باز میکنم، عطر مهر و تسبیح کربلا میپیچد توی فضا. هرچه به مغزم فشار میآورم چیزی از کربلا به یادم نمیآید. نیزه ... خون ... عطش ... همین، فقط همینهاست که از کربلا توی ذهنم حک شده است. نگاهم به شال سیاهِ توی جانمازم که میافتد، نمیدانم چرا بیاختیار گریهام میگیرد. نمیدانم شاید برای خودم گریه میکنم. شاید به یاد هالة سیاهی که اطراف قلبم را گرفته، میافتم. شال را بر میدارم. یاد شبهایی که با این شال راه میافتادم به سمت هیئت و ... ارتباطم با خدا غبار گرفته است. فهرست دعاها را از یاد بردهام. نمیدانم شاید هم آنها مرا از خاطر بردهاند. مدتهاست که دیگر عهدی با دعای «عهد» نبستهام. آنقدر جمعهها تند آمدهاند و رفتهاند که دیگر حسابش از دستم رفته که چند صبح جمعه دعای «ندبه» سر ندادهام. نمیدانم چرا یکهو این طور شد. نمیدانم این خواب سنگین از کجا پیدایش شد که اینطور گیجم کرد؟ گیجم، خیلی گیج، یعنی سالهاست که دیگر حواسم سرجایش نیست. همینطور برای خودش هرجا که میخواهد میرود. راستی چه شد که ارتباطم با خدا اینقدر غبار گرفت؟!!!!!!!! ابلیس آنچنان به ریش من مىخندد که قهقههاش اشک هر دلسوختهاى را درمىآورد. به خودم میگم بابا کوتاه بیا چی شده ؟!!!!! در این مسیر پرپیچ و خم زندگى، جادههاى توفیق و استغفار هم هست. در این جاده، شبها و روزهایى از گریه و حسرت را پیش رو دارى و چهقدر خوب است در این جاده، گام برداشتن. مىدانى در این جاده، لذتى زیبا را از بارندگى خودت خواهى دید. لااقل، کمى سبک مىشوى و براى پرنده شدن، فضا را باز مىبینى. باور کن هنوز «او» تو را مىخواند. هنوز او تو را از خود نرانده و دوست ندارد کسى را که جزئى از خودش است، براند. تلاش کن تا به روشنایى و نور برسى، هر چند: عمرى بجز بیهوده بودن سر نکردیم تقویمها گفتند و ما باور نکردیم اما راه شیرینى به نام «توبه» باز است. «توبه»، همان پنجره نورانى امید است که خداوند پیش روى بندگانِ عاصى و پشیمان خود گشوده است. اگر چه توبه کردن و بازگشت به آغوش رحمت الهى، ویژه ساعات و روزهاى خاصى نیست و بنده گنهکار مىتواند در هر وقت و در هر مکان از کرده خویش نادِم گردد و توبه نماید، اما اوقاتى نیز وجود دارند که توبه کردن در آنها سفارش شده است و امکان و مقتضیات توبه در آن زمانها فراهمتر است؛ اوقاتى همچون ماه مبارک رمضان که هر لحظه و ساعتش به خاطر آکنده بودن از لطف و عنایت و غفران خدا، انسان را به بازگشت به سوى پروردگار و واقع شدن در معرض نسیمهاى آمرزش و بخشش او فرامىخواند. از اینرو، یکى از آداب ویژه روزهداران این ماه، و مقدمترین آنها، انجام توبه و درخواست مغفرت الهى است، و در هر شب این ماه، فرشتهاى روزهداران را ندا مىدهد که «آیا توبه کننده و آمرزش خواهندهاى نیست؟» پس واى به حال ما اگر ماه رمضان را به پایان بریم و همچنان بارىگران از گناه و نافرمانى خدا بردوش داشته باشیم، که پیامبرصلىاللهعلیهوآله فرمود: «تیره بخت کسى است که از مغفرت خدا در این ماهِ بزرگ محروم گردد». همین !!!! زت زیاد ...... یا حق. نوشته شده توسط: مملی سیا ******* ************ ********************************* ************ ******* سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح
یادش بخیر روزهاى آغازین فصل بهار، موسم عطر گل و شکفتنها، به میهمانى دلهاى بىقرار مىروم . به یاد مىآورم گذشته را، آن هنگام که به جبهه مىرفتى، با سن کمى که داشتى، آن قدر بزرگ بودى که لباس شهامت و مردانگى به تن کرده، رهسپار سرزمینى شدى که قدسیان به قداستش غبطه مىخوردند . به شلمچه، به جنوب، به زمینهاى گرم و در انتظار، به میعادگاه عاشقان و کربلاى ایران . به یاد مىآورم که چگونه در گودالهایى که به دستخود حفر کرده بودى، شبانگاهان مناجات مىکردى و مىگفتى: مىخواهم زیستن در دخمههاى تاریک را تجربه کنم . آن قدر زیبا مناجات مىکردى که نواى زیباى کلامت، دلها را بىقرار مىکرد . وقتى که ایوان رفیع شب با چلچراغ ستارگانش در انتظارت بود، دستهایت را رو به سوى آسمان مىگشودى و آن قدر شجاع بودى که گلولهها را چاشنى شبانه مىخواندى، در بزم شبانهات و من آرزو مىکردم که کاش بارانى بودم که ابر مرا بر جبین نورانىات مىریخت تا غبار خستگى را از سیماى منور و الهى تو بزدایم و فداى تو و آرمان بلندت شوم . آن روزها خدا روى شانههاى همه باریده بود و پوتینها از طراوتِ دویدن پر بود و لباسهاى خاکى، بچهها را سر مىکشیدند. همه دوست داشتند «بسم اللهى» بگویند و شلمچه را قرائت کنند. فانوسقهها کمرها را تنگ در آغوش مىگرفتند و طعم حجله در کوچهها مىدوید. هر روز تابوتى مىرسید و شهیدى که گلولهاى را مضمضه کرده بود، به هر کس مشتى هواى تازه مىبخشید. ریهها پر از تازگى بودند. آن روزها چشم و دل دود و دم کور بود. یادش به خیر! چه روزهایى بود! در زمین، ترانههاى هستى شناور بود و در زمان، صداى پاى اسفندیار به گوش مىرسید. سلام ما به تو اى شلمچه، یادگار استخوانهاى شهداى گمنام و اى معبر وصل، اى سجدهگاه شهیدان، اى میخانه عشق، اى مغموم نشسته در انتظار قیامت، اى نشان همدردى و اى بهشت جوانمردى . اى دیار عجیب! تو مثل شهیدان، غریبى غریب، اى مفهوم عشق! اى معنى استخوان و پلاک . چه تنها نشستهاى . چه بىیار و یاور ماندهاى . تو که روزى پادگان یاران مهدى (عج) بودى . منتظر بمان تا مهدى (عج) بیاید و انتقام پرستوهاى به خون غلتیده تو را بگیرد . تو همانى که دائم نماز مىخواندى. جرعه جرعه زیارت عاشورا مىنوشیدى. مدام ختم قرآن مىکردى و من، حسرت خورِ کارهایت بودم. حسرت خورِ آن توفیقِ عجیب و آن برکت زیادى که به زندگىات و دلت افتاده بود. یادت هست ! گفتم نماز؟ گفتى عشق. گفتم نماز؟ گفتى سوختن. گفتم نماز؟ گفتى پرواز! به خدا تا وقتى که بال وانکردى، معنىِ پرواز را نمىدانستم و تا وقتى که پر نگشودى، معنى نماز، برایم درست مفهوم نبود. معنى نماز برایت آن سه جمله بود: «عشق و سوختن و پرواز کردن»! تو چه زود آموختى که بر دیوار قلبت عشق حق را حک کنى و دریچه دلت را جز به روى پاک سرشتان نگشایى . چه نیک فرا گرفتى که خاک، جاى عرشیان نیست و چه زیبا تفسیر کردى صراط مستقیم را . چه زود سکوى صعود به سوى معبود را یافتى و مرا با اندوهى به وسعت آسمان تنها گذاشتى . اى مرد مرد! تفسیر حقیقى عبد صالحى که از میان خاکیان، در اوج سپهر آدمیت درخشیدى . اکنون چه کنم در هجر تو که حتى، مرا تاب نگریستن در چشمهایت نیست . چشمهایى که گویى هزاران هزار کتاب ایمان در خود دارند; چشمهایى که مستانه مىنگرند; چشمهایى که از من و امثال من پرسشهایى بسیار دارند که چه کردید پس از ما و از خون ما چگونه پاسدارى کردید؟ آرى مرا تاب نگریستن در چشمهاى تو نیست و من ابهت نگاهت را تاب نمىآورم و نمىتوانم پاسخگوى این همه پرسش به حق تو باشم، نمىتوانم، نه، نمىتوانم . تو رفتى و من با هزاران غم ماندم و من مىگویم: در غم نبودنت، با چشمهایى یتیم ندیدنت، با چشمهایى حسرت بار و شرمسار، مىگریم براى تو، با چشم تمام خاکیان . برایتبا قلبى مملو از حسرت گذشتهها مىگریم . به حال خودم که از همه جا وامانده شدم، مىگریم . به امید آن که شفاعت ما را در پیشگاه اقدس اله بپذیرى و از معشوق و معبود خویش بخواهى که ما را به تو ملحق کند . تا در راه دین و ایمان به کاروان نور ملحق گردیم . همین !!!!!! زت زیاد ....... یا حق. نوشته شده توسط: مملی سیا ******* ************ ********************************* ************ ******* سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح خاتون آفتاب زینب (س) ! برخیز که هنوز، کاروان کربلا چشم به دستان نوازشگر تو دوخته است . هنوز کودکان تبدار، تشنه محبتبیکران تواند . برخیز! که هنوز این خاک سوخته، خنکاى نسیم نگاه تو را فریاد مىزند ... و این صحراى تشنه، محتاج شبنمى از چشمانتوست که به گل نشیند . هنوز بر فراز بلنداى نیزهها، نام مقدس تو، فریاد مىشود و پیکرهاى خون آلود، قیام تو را چشم انتظارند ... هنوز گهواره کودکان، تلنگر دستان تو را مىطلبد و گلدستهها اذان یاد تو را زمزمه مىکند . هنوز پشت همه پندارهاى سرخ، پشت همه زمانهاى کبود، پشت همه پیشانىهاى شکسته، پشت همه زخمهاى شکوفا، خیال تو مىوزد و هنوز زمین پس از سالها، معجزهى پیامبر گونهات را در شام فراموش نکرده است ... خاتون آفتاب! کودکان را به که مىسپارى؟ شام را بیش از این در تیرگى زنجیرها، فرو مگذار و دلهاى ویران از عشق را بیشاز این خراب مکن! در خرابههاى شام هنوز طفلى، سرگردانى لحظات را خون مىگرید و در نىنواترین لحظات، اسبى تکیده، رد پاى مهربان تورا مبهوت است . برخیز! تنهاترین پیام رسان زن! که آنچه در خون به تماشا نشستى جز زیبایى نبود و آنچه در زخمها و تشنگىها، دیدى، جز روشنى، برخیز! اى خاتون شرقىترین! بس است جان سوزى دلها در کربلا و دلتنگى روزهاى بىبرادرى بس است، پریشانى خیمهها در عاشورا و غریبى شام در مرثیه تشنگى . بس است، دل مردگى زمین در نىنوا و خاموشى لبهاى عطشان! بس است، جانگدازى سرها بر فراز نیزهها و تلاوت زخم آگین حنجرههاى سوخته، اى مفهوم مجسم (ما رایت الا جمیلا) اى پر افتخارترین تاریخ مظلومیت! افشا کننده پرونده سیاه خاندان یزید! خون على (ع) و فاطمه (س) در رگهاى تو جارىبود که عظمت دروغین بتها را در هم شکستى و فریاد خونخواهى را در ذهن وجدانهاى خفته بیدار نمودى! اى نفس مطمئنه! پیامبر کاروان کربلا! اسطوره پرستارى! در سوزناکى فریادها! تاریخ، بهترین گواه صبورى توست، درتجلىگاه خونین تنهاى پاره پاره، به راستى، کدام جانفشانى بالاتر از اینکه: (او کشته نمىشود، مگر من هم با او کشته شوم) کدام عشق زیباتر از اینکه مصیبتها را هدیه خدا بدانى، اى مصیبت کشیده بزرگترین مصایب عالم! نام تو، برابر همه گذشتاز خویشتن است; کانون مهر و عشق است، فرهنگ پایدارى است . اى تاریخ گویاى نهضت عاشورا! زینب! زت زیاد ....... یا حق. نوشته شده توسط: مملی سیا ******* ************ ********************************* ************ ******* سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح فقط سه دقیقه وقتت رو زیاد نمىگیرم . منبر هم نمىخوام برم . فقط دو کلمه حرف حساب توى گلویم گیر کرده و دو گوش شنوا مىخواد . چند وقت پیش یه آمارى دیدم که سرم مثل سوپاپ زودپز سوت کشید . چه آمارى؟! میانگین آمار مطالعه در ایران . هر ایرانى در طى شبانه روز فقط سه دقیقه مطالعه مىکند! در حالى که در کشورهاى مجاور یعنى شوروى سابق، این میانگین به سه ساعت در شبانه روز و در کشور ژاپن به هفتساعت مىرسد! حالا کجا شو دیدى؟ مىدونى شلوغترین مکان عمومى در کشورهاى غربى کجاست؟ پارک؟ سینما؟ کناردریا؟ نه! جایى که شاید فکرش روهم نکنى - کتابخونه! بله، کتابخونهها پر رفت و آمدترین مکان عمومى در کشورهاى غربىاند . همونهایى که ابتذال و بىفرهنگى رو به نام تمدن به کشورهاى جهان سومى پاس مىدن، خودشون به علم و تکنولوژى چهارچنگولى چسبیدند و هر روز هم دارند پیشرفت مىکنند . اون وقت جوون شرقى به سیگار و سىدىهاى مایکل جکسون مىنازه وخبر نداره چه کلاه گشادى سرش رفته! البته، ناگفته نمونه که در این شلم شورباى فرهنگى، عدهى قلیلى هم فریاد واکتابا و واعلما سر مىدن . ولى به نظر من این حرفا کارى از پیش نمىبره! براى حل این معضل بزرگ هر کس باید از خودش شروع کنه . دستت رو بذار رو زانوت و بگو یا على ( علیه السلام)، از همون کتاب کوچک و غبار گرفتهى کتابخونهت شروع کن . مگه نه اینکه ما ایرانیا از سابقهى کهن و دیرین فرهنگ و تمدن و علم برخورداریم . مولا امام جعفر صادق ( علیه السلام) جملهى قشنگى فرمودهاند که دیگه حرفى براى گفتن باقى نمىذاره: «شما شیعیان مایهى آبروى ما باشید، نه مایهى ننگ و عار ما!» زت زیاد ........ یا حق. نوشته شده توسط: مملی سیا ******* ************ ********************************* ************ ******* سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح چشمک ستارهها، روى مخمل سرمهاى آسمان عادى بود . انگار لشکر ستارهها در پشتخاکریز «راه شیرى» سنگر گرفتهاند، تا براى همیشه یاد مردانى را که از روى همین خاک به آسمان راه گشودهاند، پاس بدارند . بیرون چادر نشسته بود . در گوشهاى تنها . زیر نور منورها، اشک هایش مثل یاقوت سرخ تلالو داشت . سعید و مسعود همیشه با هم بودند و حالا در این شب پر منور، پیکر مسعود در آغوش سعید بود . چه گریه غریبانهاى داشت سعید! پیشانى مسعود را مىبوسید و با بغض مىگفت: دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد ......... یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد چند روز پیش مسعود با خودکار میان بچههاى مىگشت و از همه مىخواست روى پیراهنش را امضاء کنند تا در آن دنیا شفاعتش کنند . هیچ کس نمىدانست که خو او باید ما را در آن دنیا شفاعت کند . بعد از آن شب، چشمان سعید کاسهاى شد پر از دریا . و من هر روز، لحظاتى به زوایاى خاطراتش سر مىگذاشتم . . . قرار نبود بى هم جایى برویم، همیشه حس مىکردم روح نیمه کارهام با او کامل مىشود . همه در کنار او فرصت مىیافتند که خودشان باشند، در عین آن که بى اعتنایى هم نمىکرد و با همه گرم مىگرفت . وقت مصافحه با دو دست پیش مىآمد و با تمام قد، خم مىشد . حرف هایش همان قدر که لطیف و دوست داشتنى براى من بود، غریب بود و دست نیافتنى، مثل پرندهاى جا مانده از دستهاش به شتاب بال مىزد . همیشه قرآن جیبى کوچکى، همراه داشت که قلب بى قرارش را آرام مىکرد . از او حکایت پشت پرده این انس را جویا شدم . حرفى که برایش دل آرا بوده و به آن تحرک داده بود . به طرف چادر رفت و بعد از کمى، با اقیانوس بى انتها بازگشت . رو به سمت نجف نشست و من هم در کنارش . مسعود «نهج البلاغه» را گشود با حنجرهاى حسینى و سوز و گدازى عاشقانه مىخواند: و اعلمو انه شافع مشفع و قائل مصدق:آگاه باشید که شفاعت قرآن پذیرفته و سخنش تصدیق مىگردد . و انه من شفع له القرآن یوم القیامة شفع فیه:آن کس که در قیامت قرآن شفاعتش کند، بخشوده مىشود . و من محل به القرآن یوم القیام صدق علیه :و آن کس که قرآن از او شکایت کند، محکوم است . . . صدایش مىلرزید و دلش از اشتیاق پر بود . آن همه که مىخواست پرواز کند . بعد از اندکى، گل خوش بوى دیگرى در باغچه ذکر کاشت . آقا امام صادق (ع) مىفرمایند:وقتى در صحراى محشر بنده مؤمن را به پاى حساب بخوانند . قرآن در زیباترین صورت، جلوى او مىآید و مىگوید: یا رب انا القرآن و هذا عبدک المؤمن:خدایا! من قرآنم و این بنده مؤمن توست . قد کان یتعب نفسه بتلاوتى:خودش را براى خواندن من به رنج مىانداخت . و یطیل لیله بترتیلى و تفیض عیناه اذا تهجد:شبش را در تمرین من طولانى مىکرد، از چشم هایش اشک جارى مىشد وقتى با من زنده دارى مىکرد . فارضه کما ارضافى:او را خشنود کن همان طور که مرا خشنود کرد . خداوند مىفرماید:اى بنده من! این بهشتبراى تو مباح است . بخوان و بالا برو و چون آیهاى بخواند درجهاى بالا رود . بغض مثل یک پرنده آواره در گلوى زخمىام آشیانه ساخته بود . گویا قصد مهاجرت نداشت . نفسم بالا نمىآمد . آن لحظات خیلى سبز گذشت . دلم بى خود مىلرزید . بى اختیار لبخندى بر لبانم دوید . - مسعود جان التماس شفاعت . او گفت:من ذالذى یشفع عنده الا باذنه:کیست که در نزد او، جز به فرمان او شفاعت کند؟ ! حرفهاى بى تلکف او، که در دریاى سینهاش موج مىزد، تشنگى اعماق وجودم را بر طرف مىکرد که: خمپارهاى نزدیکش منفجر شد و ترکش در قلب او نشست . دلش آرام گرفت . امشب، شب پرواز بود و من ماندم با بالهاى شکسته . به امید شفاعت او .......... همین !!!!!!!! زت زیاد ............ یا حق. نوشته شده توسط: مملی سیا ******* ************ ********************************* ************ ******* سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح بسم رب الشهدا سلام .راستش خیلی با خودم کلنجار رفتم تا ننویسم.ولی احساس کردم که باید نوشت تا همه بدانند و فکر کنند و تصمیم بگیرند. آنچه میخوانید فرقهایی است که بنده پس از مدتها تامل و مشورت بین "حسین " و" حوسین" پیدا کردم.حال آنها را میشمارم تا خدای ناکرده "حوسین" را به جای "حسین(ع)" مظلوم و معصوم ننگریم .چرا که آنوقت " این ره که تو میروی به ترکستان است ". 1-اول اینکه "حسین(ع)" یکی بیشتر نیست اما "حوسین" متعدد است یعنی هر مدّاحی برای خودش یک جور "حوسین" دارد تا آنجا که گفته می شود "حوسین" این مدّاح از "حوسین" آن مدّاح بهتر است. 2-" حسین " نماز را ولو در بحبوحه جنگ در اول وقت به پا میدارد ولی "حوسین" نماز صبح را فدای شب بیداری حوسینی خود میکند. 3-" حسین " انسان سازی میکند و آدم میخواهد ولو یارانش خود را مصداق "وکلبهم باسط ذراعیه بالوصید" میدانند اما "حوسین" به یارانش ذکر " من کلب حوسینم" را القا نموده و بیش از این هیچ!!!! یعنی اینکه کلب میخواهد و سگ پرورش میدهد. 4-درد " حسین " حفظ دین و شرافت انسانی است اما تمام مصائب "حوسین" خلاصه میشود در عطش و سیراب کردن بستگانش. 5-" حسین " را باید از مطهری ها و شیخ جعفر شوشتری ها شناخت ولی "حوسین" را میشود لابلای آواز و اشعار نا عالمان و نا عارفان جست و ای بسا اهل دین و معرفت شخصیتی مثل "حوسین" را قبول نداشته باشند یا موهوم و ساخته خیال کج فهمان بپندارند. 6-" حسین " همیشگی است و برای هر لحظه زندگی الگویی کامل است اما "حوسین" فقط ده روز از سال خودنمایی میکند و بقیه سال بهانه ایست برای دور هم آیی دوستان قدیمی. 7-یاران " حسین " او را بنده خدا میدانند ولی حوسینیان نعره " حوسین الهی " سر میدهند. 8-" حسین " هرگز خود را جای کسی جا نزد اما "حوسین" خود را جای " حسین " جا زده است. 9-" حسین " تاثیر " یا حسین " را منوط به پاکی قلب و خلوص و اطاعت از خدا میداند اما "حوسین" میگوید : هر چه میخواهد دل تنگت بکن ولی " یا حوسین "فراموش نشود. 10- دوستان " حسین " ناخودآگاه خون گریه میکنند اما دوستان " حوسین " خودآگاه خودزنی و مجلس گرمی می نمایند و خلاصه اعلی درجات قرب را کثرت کبودیهای سر و سینه میدانند و بس. 11-" حسین " را میشود در همه قلبها جست ولی " حوسین " مختص گروههای معدودی است که غیر از خود را فاقد حب اهل بیت می دانند و به طور ادواری دور هم جمع شده و با حرکاتی عجیب و نامأنوس وقت گذرانی میکنند. 12-با معیار " حسین " در هر زمانی میشود کربلایی و کوفی را شناخت ولی " حوسین " حامل چند اسم و واقعه است و بس ...... آنهم در ظاهر. 13-" حسین " سحرگاهان با ناله های آسمانی خود بر روی سجاده عشق حلقه اتصال شب روز میشود ولی "حوسین " سحرها...... توضیح :ذکر آخر مجلس بعضی از مجالس حوسینی 14 – " حسین "مشعل دار عقلانیت الهی و عبودیت است اما " حوسین " بسیاری از کارهای خود را به نام "عشق حوسین " توجیه میکند و همه مبانی عقلی و شرعی را کنار می نهد و تکلیف را از دوش حوسینیان بر می دارد . 15-در ظهر عاشورای حسینی فقط صدای " الله اکبر ...حی علی الصلوه "شنیده می شود اما در عاشورای حوسینی نعره های " حوسین حوسین " به جنگ اذان می آیند. 16-عاصیان به مجالس " حسین " برای توبه و شفاعت میروند اما در مجالس حوسینی گنه کاران برای مجلس داری به نحو دلخواه قدم میگذارند . 17-اگر از فقهای دین از مجالس حسینی بپرسیم بدون هیچ شرطی میگویند: " احسن الاعمال " ..اما اگر از مجالس حوسینی بپرسیم میگویند : " اگر وهن دین نباشد!!!! " 18-حرارتی که از " حسین " در قلبهاست << لن تبرد ابدا >> می باشد اما حرارت حوسینی پس از یک شور حوسینی فروکش کرده و مبدل به شب خاطره و تعریف جک و قهقهه می شود. 19-همت مجالس حسینی کسب معرفت و شعور است ولی تلاش حوسینیان تنظیم بهتر صفها و همسانی ضربات و بالا و پائین پریدن ها و شدت بیشتر شور. 20-برای سوزاندن حسینیان موسیقی و آهنگ لازم نیست اما حوسینیها تا سبک نوحه معلوم نشود که " پاپ " است یا چیز دیگر حال خوشی پیدا نمی کنند. 21-در مجلس حسینی اشک حرف اول را میزند اما در مجلس حوسینی نعره و فریاد. 22-" حسین " حسینیت خود را حفظ نمود حتی زیر گام اسبها و خنجر کین دشمنان اما " حوسین " زیر ذره بین معرفت و امام شناسی خود را می بازد . 23-" حسین " همیشه " حسین " است اما " حوسین " گاهی اوقات " حیسین " می شود و چه بسا " سین " باضافه یک سکسکه بعدش!!!!!!!!. 24-" حسین " برای شنوانیدن حرفهایش به چیزی نیاز ندارد اما " حوسین " برای جلب توجه بیشتر به بوق و کرنا و طبل و علم و کتل دست می یازد . 25-" حسین " شخصیتی است جهانی و همه آزادگان او را مقتدای خود میدانند اما " حوسین " فقط موضوعی است برای بعضی از مجالس که نه تنها عمومی نیست بلکه مشروعیت آنها محل اشکال بسیاری از بزرگان است. 26-در مجالس حسینی غریبه تازه وارد با آشنای قدیمی هیچ فرقی ندارد و در یک سطحند اما در مجالس حوسینی تازه وارد ها مشکوکند و عجیبند و نباید در جایگاه قدیمی ترها بایستند. 27-" حسین " برای حفظ دین جدّش با فریاد رسای << یا سیوف خذینی >> به سوی شهادت شتافت اما " حوسین "دین را به زیر ضربه های کج فهمان می فرستد تا خود بماند. 28-عاشقان " حسین " خودشان را برای " حسین " می خواهند ولی مریدان درویش مسلک " حوسین" او را بهانه ای کرده اند برای خود خواهی ها و هوسهایشان . 29-آنکه در عاشورای محرم سال 61هجری در کربلا بود " حسین " بود نه " حوسین ". 30-.................؟؟! همین !!!! برگرفته از نشریه طاووس زت زیاد ....... یا حق. نوشته شده توسط: مملی سیا ******* ************ ********************************* ************ ******* سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح ............... اون روز هم تقریبا همین احساس الان را داشتم. شاید حدود چند ساعت جلوی همین مونیتور نشستم و با خودم فکر کردم؛ برای شروع و به عنوان اولین مطلب باید با چی شروع می کردم؟ چه طوری باید خودم رو معرفی می کردم؟... خیلی حساس بودم، خیلی. حتی شاید زیادتر از حد لازم. ... و حالا بعد از ??? روز دوباره همون احساس رو دارم. البته شاید نوشته ای که یک نفر در دو سال و سه ماهگی وبلاگش می نویسه، دیگه اونقدرها هم مهم نباشه؛ ولی اگه قرار باشه این نوشته، آخرین نوشته وبلاگش هم باشه، مساله یه خرده فرق میکنه. تجربه دو سال و سه ماهگی وبلاگ نوشتن (و البته وبلاگ خوندن!) تجربه شیرین و بزرگی برای من بود. توی این دنیای مجازی با چیزهایی آشنا شدم که توی دنیای واقعی خیلی کم دیده بودم. محبت ها و دوستی های صادقانه، اون هم بین کسانی که اغلب اصلا همدیگه رو ندیده بودن؛ شریک شادی و غم هم بودن؛ نصیحت های دوستانه؛شوخی های دوستانه؛... . همه اینها درس هایی بود که از این جمع یاد گرفتم و همین چیزها هم هست که کار خداحافظی رو برام سخت میکنه. راستش خیلی سعی کردم این وبلاگ رو سرپا نگه دارم، سعی کردم آهنگ نوشتنم خیلی کند و نامنظم نشه، خدا را شکر تونستم تا حدی هم موفق بشم. ولی دیگه با توجه به وضعیتی که الان از خودم می بینم، زیاد امیدوار نیستم. برای همین هم ترجیح میدم قبل از این که از روی ناچاری فاصله زمانی نوشته ها را کم کم زیاد کنم و یک روز هم دیگه قطعش کنم، پرونده این وبلاگ را در همین پایان دو سالگی اون ببندم. در مدت این دو سال و خورده ، اگر باعث رنجش کسی شدم، امیدوارم به بزرگی خودش منو ببخشه و حلالم کنه. از همه اونایی هم که جواب پیام های محبت آمیزشون رو ندادم (به خصوص در طی این مدت اخیر) معذرت میخوام. در آخر، از همگی خیلی خیلی التماس دعا دارم. انشاالله به برکت دعای شما، خدا نور رحمت و هدایتش رو بیش از پیش شامل حال این قلب زنگار گرفته بکنه. انشاالله... در پناه حق زت زیاد ..... یا حق. نوشته شده توسط: مملی سیا ******* ************ ********************************* ************ ******* i لیست کل یادداشت های این وبلاگ هنوزحرفهایم تمام نشده ********************************* |
||||
******************** :: درباره من :: ******************** :: لینک به وبلاگ :: ******************** :: آرشیو :: تابستان 1386 ******************** :: وضعیت من در یاهو:: ******************** :: نوای وبلاگ::
******************** :: خبرنامه ::
******************** |
||||