u خانه
u مدیریت
u پست الکترونیک
u شناسنامه
سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح
زلزله شدیدى مدینه را مىلرزاند. دیوارها بشدت تکان مىخورد و سقفها در حال ریزش بود، مدینه مىرفت تا دهان باز کند و ساکنانش را ببلعد. مردم وحشتزده و بىتاب از خانههاى خود بیرون زده و در بقیع گرد هم آمده بودند. ناله و شیون مردمان به آسمان بال مىگشود و ضجه کودکان و زنان بر گنبد کبود ناخن مىکشید. شاید بقیع شاهد دردآورترین روز حیات خویش بود، روزى که نه بعضى بر نعش مرده خود، بلکه همگى بر سرنوشت مختوم به مرگ خویش مىنالیدند. زمان، زمان حکومتخلیفه دوم بود، او ناتوان و مستاصل خدا را مىخواند و اصحاب آمین مىگفتند و مدینه همچنان بر خود مىلرزید. در این هنگام خلیفه مردى را طلبید، مردى مشکلگشا و چارهساز، مردى که زمین تنها از او فرمان مىبرد و زمان تنها بر او اقتدا مىکرد. آرى او نیک مىدانست که این گره به دستان دستخدا گشودنى است. خلیفه با بر زبان آوردن نام ابوالحسن اذهان پرتشویش و افکار بىتدبیر را بر نام على معطوف ساخت. على آن اجابت کننده دعوت مضطرین، دیگر زبانى نبود که عقده خود نگشاید، یا على نگوید و مدد نخواهد و على آمد. در مرکز بقیع ایستاد، مردمان چون حلقهاى نگین وجودش را در آغوش گرفتند و چشمان بهتزدهشان را بر چهره پر ابهت او دوختند. نفسها در سینه محبوس بود و زبانها در تبعید کلام. تو گویى همگان در انتظار آن بودند تا ببینند چگونه پدر فرزند بىتابش را از جنب و جوش باز مىدارد. و على پاى بر زمین سایید و لب بر کلام گشود: «اى زمین تو را چه مىشود؟» آرام و باوقار چونان همیشه، با یک دنیا هیبت، هیبتى که فقط درخور حیدر بود. و صورت تراب که گویا بىتاب نوازش نعلین ابوتراب بود آرام گرفت. آرى پیامبر على را وعده کرده بود که چنین خواهد شد و على همان انسان است، انسانى که قرآن مىفرماید: و قال الانسان مالها. زمین از لرزش خود خسته، آسمان از دام شیون گسسته، اضطراب در مردمان نشسته و استیصال از آنان رختبر بسته بود و على!... او دیگر به چه کار مىآمد؟... دیگر کسى را با على کارى نبود. گاه، گاه تنهایى او بود و آن، آن غریبى وى. آرى آنان على، آن اول مظلوم هستى را دیگر بار تنها گذاشتند و رفتند. چرا که على باید مشکلات را حل مىکرد و دردها را دفع. به مردم چه که دردهاى على را چه کسى باید درمان کند؟ به آنان چه که بر غصههاى على چه کسى باید گوش جان سپرد؟ این کار از چاه خوب برمىآمد و مردم این را خوبتر مىدانستند. کسى على را براى على نمىخواست، هیچ کس على را براى على نمىخواست. تا اینکه ............... نماز آخر است و در غم هجرش سحر خونین مسافر رهسپار کوى جانان و سفر خونین نداى قد قتل از حضرت روح الامین آید منادى و منادى غرق خونست و خبر خونین فرود آمد بفرق داد تا تیغ ستمکارى تو گوئى گشت از شمشیر کین شق القمر خونین نمىدانم چه حالت رفت مولا را که شد محراب ز فریادش بفریاد و ز خون زیر و زبر خونین خوشا آن صبح و آن فزت و رب الکعبه را گفتن به قربانگاه عشق و عاشقى پا تا به سر خونین شهادت مىدهد بر خون پاکش مسجد کوفه که شد محراب و صحن و منبر و دیوار و در خونین عدالتسر بزانوى غم است و داد مىگرید که ما هم با على مدفون شدیم اما جگر خونین چو نخل سر فراز قامتش در خاک مدفون شد نمىروید به نخلستان دگر نخلى، مگر خونین حدیثخون و شمشیر و فراق میر نخلستان بگوش چاه مىگوید نسیم مویهگر خونین زت زیاد ........... یا حق. نوشته شده توسط: مملی سیا ******* ************ ********************************* ************ ******* سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح اناانزلناه فی لیله القدر معناى شب قدر چرا این شب، شب قدر نامیده شده، در آن چه اسرارى نهفته و چه وقایع و حوادثى در آن رخ داده و رخ مى دهد؟ مفسران قرآن کریم با استفاده از قرآن و احادیث پیشوایان معصوم علیهم السلام، درباره نام گذارى این شب به شب قدر مطالب و دلایل زیادى آورده اند. شب قدر یعنى شب بزرگ و با عظمت, زیرا در قرآن کریم، قدر به معناى منزلت وبزرگى خداوند عالم آمده هم چنان که در این آیه مى خوانیم: (ما قدروا الله حق قدره) آنان عظمت خداوند را نشناختند حبیش، در کتاب وجوه القرآن ، لیله القدر را به لیله العظمه معنا کرده رمز این بزرگى هم در خود سوره قدر بیان گردیده است آن جا که مى فرماید: شب قدر, از هزار ماه بهتر است ای اول مظلوم مردى بود از قبیله آفتاب با دلى به وسعتبىکرانهها او را نه زمانه مىشناختش، نه زمانیان اندیشناک بود بر «قوم خویش» و بر «ابناى روزگار» و بیمناک بر هوسهایى که چشمهاى بصیرت را به یغما بردهبود. به قدرى که بر سرگذشت پیشینیان آگاه بود، بر سرنوشت آیندگان نیز اندیشه مىکرد. چه شامگاهان که سر بر بالین آسایش نمىنهاد مگر با قیام و قعود عارفانهاش و چه صبحگاهان که برنمىخاست جز با کمر بستن به خدمتخلق. به که مىمانست که کسى را با وى مانندى نبود و که چون او مىدانست که داناى اسرار مگو او بود. در شجاعتش همه دانند که «اسد بیشه فتوت» بود و بر عدالتش همه معترف، تا بدانجا که «شهید عدالت» نامگرفت. هیچ کس، چون او آن مقام نیافت، کعبه به یمن قدمش چاک مىزند و مسجد به خونش، غسل طهارت مىکند. کدام مرشد و مرادى توانى یافت چون محمد که در لیلةالمبیت پیشمرگى او کند و کدام همسرى توانى جست جز فاطمه که کوثر در شان اوست. در نبرد هماوردى نداشت و در دوستى، نظیرى نه. روح بىقرارش جز درگاه نیایش، قرار نمىیافت، لطایف حکمى و آیات قرآنى حد کلام او بود و عمل به احکام آن، مرام او. درس آموخته مکتب وحى بود و شکوه دین، جلوهاى از شگفتىهاى او. به برق نگاهى، رعدى در دلها برمىفروخت و به اشاره سرانگشتى، مس وجود، طلاى حقیقت مىشد و ... اما آیا از غربت این اول مظلوم عالم همه شنیدهاى: - از نجواى شبانهاش با چاه. - از گریههاى غریبانهاش در نماز. - از شکیبایى 25 سال، سکوت و خانهنشینى. - از تازیانههاى ناجوانمردانهاى که بر پیکر فاطمهاش زدند. - از طعنهها و سبکسرىهایى که چون گرز گران بر سرش مىکوفتند. - و بیش از همه تنهایى غریبانه على. آن هم بعد از عروج مردى که وجودش از او هستیافت و مرگ بانویى که هماره یکتا انیس و مونس او بود. دیگر براى على جز اندوه و تنهایى و غریبى چیزى نمانده است; دیگر کسى را هماورد و همتاى او نیست. او در این عالم تنها بود، مظلوم زیست و مظلومانه نیز زندگى را بدرود گفت. زت زیاد ...... یا حق. نوشته شده توسط: مملی سیا ******* ************ ********************************* ************ ******* سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح سلوک سبز
گاهى که تنهایى، آینه برمىدارى و به چهره خویش مىنگرى، تا نیک و بد و زشت وزیباى آن را ببینى. خلوت با خویش، براى شناخت «خود»! شاید در حضور جمع، شرم کنى، ولى درتنهایى، خجالت و شرمى نیست، چون نگاه و مراقبتى نیست، جز همان که نگاهش همه جاهست و مراقبتش دائمى است. ماه رمضان، به نوعى فصل محاسبه است. «محاسبه» و «مراقبه» هم یک آینه است، اما ... پیش چهره جانت و در برابرروحت! و ... شاید در حضور جمع و در ازدحام روز مرهگى نتوانى و مجالى نیابى تااز خودت حساب بکشى. اینجا هم خلوت و تنهایى و فراغت، چارهساز است. لحظات سرشار از برکات و معنویات رمضان از همین فراغتهاى مطلوب و دوست داشتنىاست. فرصتخلوت با خویش و خداست، ساعات حضورو در مجلس «مراقبه» و «محاسبه»است، موعد امتحان اخلاص است، فرصتى است تا «دفتر دل» را بگشایى و «کتاب عمل»را بازخوانى کنى. تو که مىگفتى: مجال و حالى نیست، گرفتاریها و مشکلات و ... فرصتى براى «رسیدن به خود» نمىگذارد، اینک، این همان مجال و فرصت ناب! توباید آموخته و تمرین کرده باشى، «تنهایى در جمع» را، «خلوت» در «ازدحام»را، «سکوت در هیاهو» را، رمضان چیست و تو در کجاى این «قطعهاى از بهشت»قرار دارى که موهبتخدا براى زمینیان است؟ با کدام دعوت به این ضیافت آمدهاى؟ سر کدام سفره و مائده معنوى نشستهاى و فیض حضورت و بهره آمدنت چیست؟ این نیز نوعى محاسبه و حساب کشیدن از خویش را مىطلبد. سر سفره ضیافت الهى نشستهاى. سحرهاى پر برکت، افطارهاى پرمعنویت، شبهاى دعاى افتتاح و کمیل، جلسات دعا وترتیل و تلاوت و تواشیح، حالات پرجذبه انس با قرآن و مفاتیح، تهجد و سحرخیزى وچشمان بیدار قبل از فجر دعاهاى روزانه، همه و همه مائدههاى آسمانى این «شهرالله» است و تو را فرا خواندهاند، تا به قدر تشنگى و توان و در حد ظرفیت وجودىاز این «چشمه رحمت» بنوشى و از «جان جامه تقوا» بپوشى و در راه عبودیتخدابکوشى. اینک که آمدهاى و مهمان این بزم حضورى، وقت تنگ و مجال گذرا را باید مغتنمشمرد. با چه آمدهاى و با چه بازمىگردى؟ و کدام تغییر حالت و خصلت و عادت را از این «ماده خودسازى» به ارمغان خواهىبرد؟ خودمانى بودن با خدا هم موهبتى است! کسى نیست که بشنود، خودت هستى و خدایت. با خودت صمیمى باش، یکرو و خودمانى و بىپرده. کمى در کوچه پس کوچههاى روح خویش بگرد. لحظاتى «کارنامه» خود را مرور کن، چه مىبینى؟... نقاط روشن آن بیشتر است، یا نقاط تیرهاش؟ «حسنات» و «سیئات»، چه نسبتى با هم دارند؟ ماهها انتظار مىکشیدى که باز هم «ماه خدا» فرا رسد و دست نیاز و پاى طلب،به این آستان و این سوى، برآورى و بکشى. براى فرا رسیدن دوباره «شبهاى قدر» لحظهشمارى مىکردى. هنوز لذت اشک ریختنها و نالیدنها و تضرعهاى شبهاى «احیاء» در کام جانتباقىاست و طراوت معنویتبار آن همخوانى و همنالى با انبوه خداجویان عاشق و صادق،هنوز هم چون نسیمى خوشبوى، فضاى جانت را معطر ساخته است. بنا بود در رمضان گذشته، آمرزیده شوى و «غفران الهى» را چون مدالى بر گردنبیاویزى، اما چه شد؟ امسال، رمضان همان حال و هواى معنوى را دارد. رحمت الهى همیشه جارى و سارى است، اگر کوتاهى است، از ماست. «گر گدا کاهلبود، تقصیر صاحبخانه چیست؟» آن اشکها و نالهها چه شد و کجا رفت؟ تنها براى آن چند «شب قدر» نبود. قرار نبود که آن گریهها و تضرعها و از عمق جان به درگاه خدا نالیدنها و خودرا حقیر و فقیر و مسکین و نیازمند دیدن و دانستنها مخصوص «شبهاى احیا» باشد ودر فضاى مسجد و مصلا جا بماند. امسال هم، قرار نیست که تاملات رمضان را، شبهاى سرنوشتساز قدر را، لحظاتنورانى و عرفانى سحر را، حالات خوش جلسات دعا و قرآن را، حضور قلب نماز شب ونوافل را در ماه رمضان جا بگذارى و باز هم عریان از این همه جامههاى بهشتى،وارد شوال شوى. پس «عید فطر» براى چیست؟ آنچه عیدى خواهى گرفت، باید در طول سال و همه عمر، همراه داشته باشى، خرجشنکنى، جایى جا نگذارى، گم نکنى، از دستت نگیرند ... راستى ... سوغاتت در این سفر معنوى به «شهر الله» چیست؟ بارى ... آینه بردار، کمى در خویش بنگر، در خلوت خویش، با خودت صمیمى باش. کیستى، کجایى؟ چه مىکنى؟ چه دارى؟ رمضان را مفت از کف مده! زت زیاد .......... یا حق. نوشته شده توسط: مملی سیا ******* ************ ********************************* ************ ******* سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح چند روزى است که هوایت ابرى است؛ آفتابى نشدهاى. نه خودت را نشانم دادهاى، نه چشمهاى دلربایت را. چشمهاى قشنگى که وقتى گردِ شیمیایى گرفت، زیباتر شد. به رنگ آسمان درآمد و عکس همه دریاها توى آن افتاد. دیگر ناز و کرشمه هم ندارى. دیگر لبهایت را نشانم نمىدهى تا شربت خندههاى شکرریزت را بنوشم؛ اقلاً یک بار دیگر، اقلاً یک ناز و غمزه دیگر. یک جمله کوتاه دیگر... اما نه، من به اینها راضى نیستم. باید دوباره بیایى و ستاره بارانم کنى. ستارههایى که روى شانه زخمىات هستند. ستارههایى که به جاى قطار فشنگ، دور کمرت بسته شدهاند. آنها را باز کنى و بپاشى روى سرم. با دو بالى که تو به من دادى، همان دو بال سفید و نرم که روى دستهایم چسباندى. بپرم، بال بال بزنم، و ستارههاى ریز، به سر و رویم بچسبند! انصافت را شکر، مؤمن! دست مریزاد! پس کجایى؟ نکند رفتهاى عیادت. عیادت یک تازه وارد آسمانى دیگر از گذرگاه زمین. رفتهاى تا اشکهاى تازه او را ببوسى. رفتهاى تا خون گرمش را ببویى! امروز درست سیزده سال و چند ماه و چند روز است که از آن روزى که اولین نامهات به دستم رسید، مىگذرد. یادت هست از فکه برایم نوشته بودى: «اینجا بهشت عاشقان است. این جا روى خاکریزهایش گل شقایق شکفته است. بر سفره دشتهایش صدها شهید، مثل صدها سرو و سپیدار قد برافراشتهاند. دریغ که ما هنوز نشستهایم. این جا درد، دواىِ دل دلدادههاست. اینجا داغ، مرهم سینههاى سوخته است. غریبى، همه عاشقان را هلاک کرده. همه را... کجایى آقا که بى قرارت هستیم!» دوباره برایم نوشتى. دوباره بند دلم به خاطر جملههایت برید. دوباره سرم پر شد از صداى گنجشک. گنجشکهایى که با جیک جیک بلندشان گریه مىکردند، نوحه مىخواندند، سینه مىزدند. امروز، روز پنجم است که در محاصره هستیم. آب را جیره بندى کردهایم. نان را جیرهبندى کردهایم. عطش، همه را هلاک کرده؛ همه را، جز شهیدانى که حالا کنار هم در انتهاى کانال خوابیدهاند. آنها دیگر تشنه نیستند. آنها از دست ساقى عزیزى آب خوردهاند. آبى که مزه آب کوثر مىدهد...! دست مریزاد مؤمن! مىخواهى دوباره نامههایت را رو کنم و به آواز بیفتم. مىخواهى بزنم به دستگاه شور.1 بروم به حال و هواى غریبى و براى در و دیوار گرفته خانه بنالم. مىدانى که باز هم هوس نوشتن دارم. نوشتن دل نوشته به تو. مىخواهم بنویسم: سلام! چطورى مؤمن خدا؟ چه خبر از کوچه باغتان؟ چطورند بچههاى گردان تشنگان؟ نکند دوباره بالهایشان را باز کردهاند و رفتهاند به دیدن سید الشهدا (علیهالسلام). رفتهاند به پابوسىاش. رفتهاند تا از میوههاى لذیذ درختهاى باغش، سرمست بشوند. رفتهاند تا از حوض کوثر خانهشان، شراب بنوشند. رفتهاند تا از آبشارِ نقرهاى پشت بامشان سُر بخوردند و بیفتند توى دامن حوض کوثر. لا بد تو هم با آنها رفتهاى! مگر نه؟ اما دل نوشته، دواى این درد نیست. دواى این دلِ گرفته نیست، براى تویى که پرنده آفریده شدى، براى تویى که هنوز همه قصه تشنگىات، دلم را مىسوزاند. مىدانم که الان سیراب شدهاى. مىدانم کنار چشمهاى و دارى دلت را در تن شفاف آن مىشویى، اما هنوز خاطره آواز تشنگىات، بلند است. هنوز خاطره تشنگى بچههاى گردانتان از یادها نرفته است. هنوز هم دارم مىشنوم که یکى از پشت بىسیم فریاد مىکشد: «بچههاى تشنه لب آب نمىخواهند. آب نفرستید برایمان. لب تشنه جنگیدن لذت دیگرى دارد. نقل و نبات بفرستید. پس کو کبوترهایتان؟» این بار مىخواهم بیایى و دوباره از سر بگیرى. دوباره از ابتدا تعریف کنى. از وقتى که قمقمهها خالى شدند. از لحظههایى که از آسمان آتش بارید و لبهایتان نمک بست. بگویى که یک گردان، ابوالفضلِ تشنه لب، چند روز در محاصره بودند. یک گردان حبیب و مسلم و عون و على اکبر (علیهالسلام)، سوز عطش گرفتند. اما هیچ کس نفهمید، جز خدا. هیچ کس تشنگىشان را حس نکرد، جز آسمان، زمین، فرشتهها و جز قمقمههاى خالى و خشکیدهشان. باران گلوله بود که روى خط مىریخت و سوز عطش بود که بر لبهاى ترک خورده مىوزید. همه، عشق کربلا به سرشان بود. عشق حسین (علیهالسلام)، عشق بىآبى و عشق تشنه جان سپردن. مثل حسین (علیهالسلام)، مثل عباس (علیهالسلام) و مثل همه هفتاد و دو آتشفشان نینوا. بیا و باز هم یک دهن سیر حرف بزن. خاطره بگو و راز تشنگى سیصد بسیجى گردانتان را فاش کن. مىخواهم بنویسم. مىخواهم بنویسم که کسى از تشنگى بچههاى گردان شما چیزى نگفت، و حرفى ننوشت. کسى از قمقمههاى خالىشان عکس نگرفت. کسى براى لبهاى خشکیدهشان فیلم نساخت. کسى به خاطر چشمهاى خستهشان شعر نگفت و کسى در وصف بلور اشکهایشان، نجوا نکرد. دلم مىخواهد دوباره نرم نرم، لحظه به لحظه و جزء به جزء از خط اول خاکریز تا خط آخر آسمان، یک دل نوشته بنویسم. دل نوشتهاى که خود نیز تشنه است. تشنه تو، تشنه حرفهاى تو و دیدنت! امشب اگر به خوابم نیاى، و خودت را دوباره نشانم ندهى، باز عطر بارانم نکنى، من از خواب مىپرم. وحشت دنیا به قلبم چنگ مىاندازد. مىترسم تو را از یاد ببرم. تو را مروارید شهیدم! تو و یک گردان شهید تشنه لب را! یک گردان شهید تشنه، تشنه تشنه... . همین !!!!!! زت زیاد ........ یا حق. نوشته شده توسط: مملی سیا ******* ************ ********************************* ************ ******* سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح جناب اقای دکتر: سلام دیروز یکی از ملاقات کنندگان برای عموی خود که در بخش بستری است، یک عکس بزرگ قاب کرده کادو آورده بود. عکس از دو گنبد طلایی بود؛ یکی نزدیک و دیگری دورتر..... زیر عکس نوشته بود :"بین الحرمین". نزدیک غروب بود که بین بیماران بخش ولوله ای شد . یکی یکی دستگاههای کمک تنفسی و سرم ها را از دستانشان باز کردند. هر چه تذکر دادم که این کار برای شما مضر است ، گوش نکردند . فقط نگاه می کردند و لبخند می زدند. حدود دو سه ساعت سینه زدند . یکی شان می خواند و بقیه گریه می کردند. چراغهای بخش را خاموش کرده بودند و عکس را گذاشته بودند بالای اتاق.... بعد آرام شدند؛ اما آرامششان عجیب بود . دیشب تنها شبی بود –البته در مدت کشیک من- که هیچ کدامشان از درد ناله نکردند و کسی به چیزی احتیاج نداشت حتی تا حالا که ساعت هفت صبح است و من مشغول تحویل دادن کشیک هستم . لازم دانستم شما را نیز در جریان بگذارم تا در روند درمانی بیماران لحاظ شود...
با احترام پرستار کشیک بخش جانبازان شیمیایی بیمارستان همین !!!!
زت زیاد ........ یا حق نوشته شده توسط: مملی سیا ******* ************ ********************************* ************ ******* سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح i به بهانه ی روزهایی که گذشت و ..... هر بار آن عکس را می دید، از گوشه ی چشمش دو سه قطره اشک .... چهار تا جوان رعنا که کنار رودخانه گتوند ایستاده اند و سر تا پا در لباس غواصی فرو رفته اند. آن را که کنار خودش ایستاده بود می دید با همان خند ه های دوست داشتنی ، انگار نه انگار که هوا سرد بود. حالا آن سه نفر رفته اند و او مانده و مدام از خودش می پرسد :"چطور می توانستیم در آن سرما برویم توی آب؟" و وقتی پشت عکس را می خواند ،یادش می آید که چه ذکری می گفتند. یک دست خط قدیمی و آشنا پشت عکس است که نوشته:"بهمن 1365/ یا اباالفضل.... بی اختیار به فکر فرو میرود : دیروز الو!الو ! یا حسین . آنجا جبهه است ؟؟؟ امروز شماره مورد نظر در دسترس نمی باشد the mobile set is off .عشق بی پاسخ دیروز خدا همراهمان بود امروز تلفن همراه ... دیروز پلاک ها آدرسی از بهشت .. امروز همه آدرس ها گم . دیروز زنده باد بسیجی ، بی حجاب محتاج نگاه دیگران است امروز ، نگاه زاده علاقه است ، حجاب کیلو چند ؟؟ دیروز ، آهنگران / شجریان ، صدای خاطره ها امروز ، جونیفر لوپز ، انریکو ، شکیلا دیروز، آب و آیینه و قرآن ، خدانگهدار. امروز ، گود نایت ، بای بای دیروز جبهه ، جنگ ، کربلا امروز، بزن به سیم آخر ، دیوونه شو مثله ما دیروز کربلای 1 ، کربلای 2 ، کربلای 3 امروز 50 میلیارد باد هوا ، خیالی نیست دیروز ماشین اداره ، بیت المال امروز ماشین اداره ، مال البیت دیروز ، پای مصنوعی ، دستان نا مرئی امروز ، اعتیاد ، هپاتیت ،HIV دیروز ، نه شرقی نه غربی ... امروز ، تئوری قرص های اکستازی دیروز سلام بر چشمان شیشه ای امروز یک میلیون جراحی بینی ، لنزهای رنگی دیروز آژیر قرمز ، اضطراب های زرد ، انتظار های سپید امروز ، عشق هایی کز پی رنگی بود.... . دیروز سفر به چزابه ، از کرخه تا راین ، بوی پیراهن یوسف امروز " توکیو بدون توقف " دیروز ، انبوه جانبازان شیمیایی امروز ، رادیو فردا ، موج BBC دیروز، غروب جمعه انتظار .. امروز ، غروب شد باز خیالت به سرم زد دیروز ، وضعیت زرد ، آژیر قرمز ، خطر امروز ، کمر بند های لاغری بی خطر دیروز ، عشق ، ایثار ، فداکاری امروز ، بی خیال بابا بیا پارتی دیروز، نخل های افسرده ، زیتون های کال امروز ،CD جشن جدید استقلال و امروز هنوز نسیم لبخند های بسیجی ما را به فردا امیدوار کرده همین !!!!! زت زیاد ........ یا حق. نوشته شده توسط: مملی سیا ******* ************ ********************************* ************ ******* سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح سلام بر رشادت دستان حیدری ات! سلام بر توفندگی شمشیر ذوالفقارت! سلام بر جانبازی و عشق و برادری ات! سلام بر تو ای زیباترین واژه قاموس فروتنی! سلام بر تو و بر دستان آب آورت! سلام بر لبان خشکیده ات که سرچشمه آب بقاست و آب را در حسرت جرعه ای از خنکای خود وانهاده است! خاک بوی بهشت می گیرد، آسمان، پایین می آید و خانه مرتضی (ع) را به آغوش می کشد. نوزادی مبارک پا بر ابرهای احساس می گذارد. فرخنده زاد روز اسطوره وفا و تندیس فداکاری، حضرت عباس (ع) و روز جانباز مبارک باد. همین !!!! زت زیاد ...... یا حق . نوشته شده توسط: مملی سیا ******* ************ ********************************* ************ ******* سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح i «اِقرَأ باِسم رَبِّک اَلُّذِی خَلََقَ» روزگاری بود میوه اش فتنه، خوراکش مردار، زندگی اش آلوده، سایه های ترس شانه های بردگان را می لرزاند. تازیانه ستم، عاطفه را از چهره ها می سترد. تاریکی، در اعماق تن انسان زوزه می کشید و دخترکان بی گناه، در خاک سرد زنده به گور می شدند. و در این هنگام بود که محمد (ص) بر چکاد کوه نور ایستاد و زمین در زیر پاهای او استوار گردید. محمد به مرز چهل سالگی رسیده بود. تبلور آن رنج مایه ها در جان او باعث شده بود که اوقات بسیاری را در بیرون مکه به تفکر و دعا بگذراند، تا شاید خداوند بشریت را از گرداب ابتلا برهاند او هر ساله سه ماه رجب و شعبان و رمضان را در غار حراء به عبادت می گذرانید. ـ آن شب، شب بیست و هفتم رجب بود. محمد غرق دراندیشه بود که ناگهان صدایی گیرا و گرم درغار پیچید: بخوان! ـ محمد درهراسی و هم آلود به اطراف نگریست! صدا دوباره گفت:بخوان! ـ این بار محمد بابیم و تردید گفت: من خواندن نمی دانم. صدا پاسخ داد: ـ بخوان به نام پروردگارت که بیافرید، آدمی را از لخته خونی آفرید، بخوان و پروردگار تو را ارجمندترین است، همو که با قلم آموخت، و به آدمی آنچه را که نمی دانست بیاموخت......... و او هر چه را که فرشته وحی خوانده بود باز خواند. ـ هنگامی که از غار پایین می آمد زیر بار عظیم نبوت و خاتمیت، به جذبه الوهی عشق بر خود می لرزید از این رو وقتی به خانه رسید به خدیجه که از دیر آمدن او سخت دلواپس شده بود گفت: ـ مرا بپوشان، احساس خستگی و سرما می کنم! و چون خدیجه علت را جویا شد گفت: ـ آنچه امشب بر من گذشت بیش از طاقت من بود،امشب من به پیامبری برگزیده شدم! خدیجه که از شادمانی سر از پا نمی شناخت، در حالی که روپوشی پشمی و بلند بر قامت او می پوشانید گفت: ـ من مدتها پیش در انتظار چنین روزی بودم می دانستم که تو با دیگران بسیار فرق داری، اینک به پیشگاه خدا شهادت می دهم که تو آخرین رسول خدایی و به تو ایمان می آورم........ ـ پس از آن علی که در خانه محمد بود با پیامبر بیعت کرد.
نوشته شده توسط: مملی سیا ******* ************ ********************************* ************ ******* سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح
سـالـروز ولادت بـا سعـادت بـزرگ پرچمدار عاشورا, حضرت حسین بن علـی (ع) و میلاد علمدار کربلا , ماه منیر بنـی هـاشـم اباالفضل العباس (ع) و خجسته زاد روز سیـد الساجدین , حضرت زین العابـدیـن علـی بـن الحسین (ع) بر شیفتگان حضرتش مبارک باد. در سالروز میلاد امام حسین ( ع ) امام سجاد ( ع ) حضرت ابوالفضل ( ع ) و منجی عالم بشریت حـضـرت مهدی (عـج ) آکـنـده از شادی و عشق اسـت و شاهد مـدعـای آن پـرواز کبوترهای عاشـق برای ساختن زندگی جـدیـد و آینده ای روشن است. ماه مبارک شعبان هنگامه ای اسـت بـس ارجمند که پیـامبـر گـرامـی اسـلام حـضـرت محمد ( ص ) آن را ویژه خود بـرشمـرده است و کسانی را که در این ماه به پاک زیسـتـی و عبادت و ذکر روی آورند , یار حقـیـقــی خـود دانسته اند. در این ماه روزه داشتن شریـف تـریـن کارهاست, کاری که پیشوایان ما همواره بـه آن پایبند بودند و آن را تـوبـه راستـیـن می شمردند. نامگذاری این ماه نیز از همین روسـت یعنی در آن , نعمت های الهی شعبه شعبـه و افزون افزون, بر بندگان نثار می شونــد و کارهای نیک همچون شاخساران پر بر و بـار, ثمرات ارجمند و فراوان می دهند. زت زیاد ....... یا حق. نوشته شده توسط: مملی سیا ******* ************ ********************************* ************ ******* سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح از علی خواسته بود تا او را شب دفن کنند، گورش را کسی نشناسد، آن دو شیخ از جنازهاش تشییع نکنند و علی چنین کرد. اما کسی نمیداند که چگونه؟ و هنوز نمیداند کجا؟ آنچه معلوم است، رنج علی است، امشب، بر گور فاطمه. مدینه در دهان شب فرو رفته است، مسلمانان همه خفتهاند. سکوت مرموز شب گوش به گفتوگوی آرام علی دارد. شب ـ خاموش و غمگین ـ زمزمهی درد او را گوش میدهد. بقیع آرام و خوشبخت و مدینه بیوفا و بدبخت، سکوت کردهاند، قبرهای بیدار و خانههای خفته میشنوند. ................ درمانده و بیچاره بر جا مانده؛ نمیدانست چه کند؛ بماند؟ بازگردد؟ چگونه فاطمه را، اینجا، تنها بگذارد، چگونه تنها به خانه برگردد؟ شهر، گویی دیوی است که در ظلمت زشت شب کمین کرده است. با هزاران توطئه و خیانت و بیشرمی انتظار او را میکشد. درد چندان سهمگین است که روح توانای او را بیچاره کرده است. نمیتواند تصمیم بگیرد، تردید جانش را آزار میدهد، برود؟ بماند؟ به فاطمه توضیح میدهد: اگر از پیش تو بروم، نه از آن رو است که از ماندن نزد تو ملول گشتهام، و اگر همین جا ماندم، نه از آن رو است که به وعدهای که خدا به مردم صبور داده است بدگمان شدهام. آنگاه برخاست، ایستاد، به خانه پیغمبر رو کرد، با حالتی که در احساس نمیگنجید، گویی میخواست به او بگوید که این “ودیعهی عزیز”ی را که به من سپردهای، اکنون به سوی تو بازمیگردانم، سخنش را بشنو. از او بخواه، به اصرار بخواه تا برایت همه چیز را بگوید، تا آنچه را پس از تو دید یکایک برایت برشمارد. ...................... مریم، مادر عیسی است. دکتر شریعتی همین!!!! زت زیاد ...... یا حق. نوشته شده توسط: مملی سیا ******* ************ ********************************* ************ ******* i لیست کل یادداشت های این وبلاگ هنوزحرفهایم تمام نشده ********************************* |
|||||
******************** :: درباره من :: ******************** :: لینک به وبلاگ :: ******************** :: آرشیو :: تابستان 1386 ******************** :: وضعیت من در یاهو:: ******************** :: نوای وبلاگ::
******************** :: خبرنامه ::
******************** |
|||||