سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پاییز 1385 - عاشق یل ام البنین

برترینِ فریضه ها و واجب ترین آنها بر انسان، شناخت پروردگار و اقرار به بندگی اوست . [امام صادق علیه السلام]

u کل بازدیدها : 8025

u بازدیدهای امروز : 0

u بازدیدهای دیروز : 2

u  RSS 

u خانه
u مدیریت
u پست الکترونیک
u شناسنامه

سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح

i 

زلزله شدیدى مدینه را مى‏لرزاند. دیوارها بشدت تکان مى‏خورد و سقفها در حال ریزش بود، مدینه مى‏رفت تا دهان باز کند و ساکنانش را ببلعد. مردم وحشت‏زده و بى‏تاب از خانه‏هاى خود بیرون زده و در بقیع گرد هم آمده بودند. ناله و شیون مردمان به آسمان بال مى‏گشود و ضجه کودکان و زنان بر گنبد کبود ناخن مى‏کشید. شاید بقیع شاهد دردآورترین روز حیات خویش بود، روزى که نه بعضى بر نعش مرده خود، بلکه همگى بر سرنوشت مختوم به مرگ خویش مى‏نالیدند.

زمان، زمان حکومت‏خلیفه دوم بود، او ناتوان و مستاصل خدا را مى‏خواند و اصحاب آمین مى‏گفتند و مدینه همچنان بر خود مى‏لرزید. در این هنگام خلیفه مردى را طلبید، مردى مشکل‏گشا و چاره‏ساز، مردى که زمین تنها از او فرمان مى‏برد و زمان تنها بر او اقتدا مى‏کرد. آرى او نیک مى‏دانست که این گره به دستان دست‏خدا گشودنى است. خلیفه با بر زبان آوردن نام ابوالحسن اذهان پرتشویش و افکار بى‏تدبیر را بر نام على معطوف ساخت. على آن اجابت کننده دعوت مضطرین، دیگر زبانى نبود که عقده خود نگشاید، یا على نگوید و مدد نخواهد و على آمد.

در مرکز بقیع ایستاد، مردمان چون حلقه‏اى نگین وجودش را در آغوش گرفتند و چشمان بهت‏زده‏شان را بر چهره پر ابهت او دوختند. نفسها در سینه محبوس بود و زبانها در تبعید کلام. تو گویى همگان در انتظار آن بودند تا ببینند چگونه پدر فرزند بى‏تابش را از جنب و جوش باز مى‏دارد.

و على پاى بر زمین سایید و لب بر کلام گشود: «اى زمین تو را چه مى‏شود؟» آرام و باوقار چونان همیشه، با یک دنیا هیبت، هیبتى که فقط درخور حیدر بود.

و صورت تراب که گویا بى‏تاب نوازش نعلین ابوتراب بود آرام گرفت.

آرى پیامبر على را وعده کرده بود که چنین خواهد شد و على همان انسان است، انسانى که قرآن مى‏فرماید:

و قال الانسان مالها.

زمین از لرزش خود خسته، آسمان از دام شیون گسسته، اضطراب در مردمان نشسته و استیصال از آنان رخت‏بر بسته بود و على!...

او دیگر به چه کار مى‏آمد؟... دیگر کسى را با على کارى نبود. گاه، گاه تنهایى او بود و آن، آن غریبى وى. آرى آنان على، آن اول مظلوم هستى را دیگر بار تنها گذاشتند و رفتند. چرا که على باید مشکلات را حل مى‏کرد و دردها را دفع.

به مردم چه که دردهاى على را چه کسى باید درمان کند؟ به آنان چه که بر غصه‏هاى على چه کسى باید گوش جان سپرد؟ این کار از چاه خوب برمى‏آمد و مردم این را خوبتر مى‏دانستند.

کسى على را براى على نمى‏خواست، هیچ کس على را براى على نمى‏خواست.

تا اینکه ...............

نماز آخر است و در غم هجرش سحر خونین

مسافر رهسپار کوى جانان و سفر خونین

نداى قد قتل از حضرت روح الامین آید

منادى و منادى غرق خونست و خبر خونین

فرود آمد بفرق داد تا تیغ ستمکارى

تو گوئى گشت از شمشیر کین شق القمر خونین

نمى‏دانم چه حالت رفت مولا را که شد محراب

ز فریادش بفریاد و ز خون زیر و زبر خونین

خوشا آن صبح و آن فزت و رب الکعبه را گفتن

به قربانگاه عشق و عاشقى پا تا به سر خونین

شهادت مى‏دهد بر خون پاکش مسجد کوفه

که شد محراب و صحن و منبر و دیوار و در خونین

عدالت‏سر بزانوى غم است و داد مى‏گرید

که ما هم با على مدفون شدیم اما جگر خونین

چو نخل سر فراز قامتش در خاک مدفون شد

نمى‏روید به نخلستان دگر نخلى، مگر خونین

حدیث‏خون و شمشیر و فراق میر نخلستان

بگوش چاه مى‏گوید نسیم مویه‏گر خونین

زت زیاد ........... یا حق.


نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******

سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح

i 

اناانزلناه فی لیله القدر

 

 


 

 

 

 

 

 

معناى شب قدر

 

چرا این شب، شب قدر نامیده شده، در آن چه اسرارى نهفته و چه وقایع و حوادثى در آن رخ داده و رخ مى دهد؟
مفسران قرآن کریم با استفاده از قرآن و احادیث پیشوایان معصوم علیهم السلام، درباره نام گذارى این شب به شب قدر مطالب و دلایل زیادى آورده اند.

 

شب قدر
یعنى شب بزرگ و با عظمت, زیرا در قرآن کریم، قدر به معناى منزلت وبزرگى خداوند عالم آمده هم چنان که در این آیه مى خوانیم: (ما قدروا الله حق قدره) آنان عظمت خداوند را نشناختند
حبیش، در کتاب وجوه القرآن ، لیله القدر را به لیله العظمه معنا کرده رمز این بزرگى هم در خود سوره قدر بیان گردیده است آن جا که مى فرماید: شب قدر, از هزار ماه بهتر است

 

 

ای اول مظلوم

 

مردى بود از قبیله آفتاب با دلى به وسعت‏بى‏کرانه‏ها او را نه زمانه مى‏شناختش، نه زمانیان اندیشناک بود بر «قوم خویش‏» و بر «ابناى روزگار» و بیمناک بر هوسهایى که چشمهاى بصیرت را به یغما برده‏بود.


به قدرى که بر سرگذشت پیشینیان آگاه بود، بر سرنوشت آیندگان نیز اندیشه مى‏کرد.


چه شامگاهان که سر بر بالین آسایش نمى‏نهاد مگر با قیام و قعود عارفانه‏اش و چه صبحگاهان که برنمى‏خاست جز با کمر بستن به خدمت‏خلق.


به که مى‏مانست که کسى را با وى مانندى نبود و که چون او مى‏دانست که داناى اسرار مگو او بود.


در شجاعتش همه دانند که «اسد بیشه فتوت‏» بود و بر عدالتش همه معترف، تا بدانجا که «شهید عدالت‏» نام‏گرفت.


هیچ کس، چون او آن مقام نیافت، کعبه به یمن قدمش چاک مى‏زند و مسجد به خونش، غسل طهارت مى‏کند.


کدام مرشد و مرادى توانى یافت چون محمد که در لیلة‏المبیت پیشمرگى او کند و کدام همسرى توانى جست جز فاطمه که کوثر در شان اوست. در نبرد هماوردى نداشت و در دوستى، نظیرى نه. روح بى‏قرارش جز درگاه نیایش، قرار نمى‏یافت، لطایف حکمى و آیات قرآنى حد کلام او بود و عمل به احکام آن، مرام او.


درس آموخته مکتب وحى بود و شکوه دین، جلوه‏اى از شگفتى‏هاى او. به برق نگاهى، رعدى در دلها برمى‏فروخت و به اشاره سرانگشتى، مس وجود، طلاى حقیقت مى‏شد و ...


اما آیا از غربت این اول مظلوم عالم همه شنیده‏اى: - از نجواى شبانه‏اش با چاه. - از گریه‏هاى غریبانه‏اش در نماز. - از شکیبایى 25 سال، سکوت و خانه‏نشینى. - از تازیانه‏هاى ناجوانمردانه‏اى که بر پیکر فاطمه‏اش زدند. - از طعنه‏ها و سبک‏سرى‏هایى که چون گرز گران بر سرش مى‏کوفتند. - و بیش از همه تنهایى غریبانه على.


آن هم بعد از عروج مردى که وجودش از او هست‏یافت و مرگ بانویى که هماره یکتا انیس و مونس او بود.


دیگر براى على جز اندوه و تنهایى و غریبى چیزى نمانده است; دیگر کسى را هماورد و همتاى او نیست.


او در این عالم تنها بود، مظلوم زیست و مظلومانه نیز زندگى را بدرود گفت.


زت زیاد ...... یا حق.


نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******

سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح

i 

سلوک سبز

گاهى که تنهایى، آینه برمى‏دارى و به چهره خویش مى‏نگرى، تا نیک و بد و زشت وزیباى آن را ببینى.

خلوت با خویش، براى شناخت «خود»! شاید در حضور جمع، شرم کنى، ولى درتنهایى، خجالت و شرمى نیست، چون نگاه و مراقبتى نیست، جز همان که نگاهش همه جاهست و مراقبتش دائمى است.

ماه رمضان، به نوعى فصل محاسبه است.

«محاسبه‏» و «مراقبه‏» هم یک آینه است، اما ... پیش چهره جانت و در برابرروحت! و ... شاید در حضور جمع و در ازدحام روز مره‏گى نتوانى و مجالى نیابى تااز خودت حساب بکشى.

اینجا هم خلوت و تنهایى و فراغت، چاره‏ساز است.

لحظات سرشار از برکات و معنویات رمضان از همین فراغتهاى مطلوب و دوست داشتنى‏است.

فرصت‏خلوت با خویش و خداست، ساعات حضورو در مجلس «مراقبه‏» و «محاسبه‏»است، موعد امتحان اخلاص است، فرصتى است تا «دفتر دل‏» را بگشایى و «کتاب عمل‏»را بازخوانى کنى.

تو که مى‏گفتى: مجال و حالى نیست، گرفتاریها و مشکلات و ...

فرصتى براى «رسیدن به خود» نمى‏گذارد، اینک، این همان مجال و فرصت ناب! توباید آموخته و تمرین کرده باشى، «تنهایى در جمع‏» را، «خلوت‏» در «ازدحام‏»را، «سکوت در هیاهو» را، رمضان چیست و تو در کجاى این «قطعه‏اى از بهشت‏»قرار دارى که موهبت‏خدا براى زمینیان است؟

با کدام دعوت به این ضیافت آمده‏اى؟

سر کدام سفره و مائده معنوى نشسته‏اى و فیض حضورت و بهره آمدنت چیست؟

این نیز نوعى محاسبه و حساب کشیدن از خویش را مى‏طلبد.

سر سفره ضیافت الهى نشسته‏اى.

سحرهاى پر برکت، افطارهاى پرمعنویت، شبهاى دعاى افتتاح و کمیل، جلسات دعا وترتیل و تلاوت و تواشیح، حالات پرجذبه انس با قرآن و مفاتیح، تهجد و سحرخیزى وچشمان بیدار قبل از فجر دعاهاى روزانه، همه و همه مائده‏هاى آسمانى این «شهرالله‏» است و تو را فرا خوانده‏اند، تا به قدر تشنگى و توان و در حد ظرفیت وجودى‏از این «چشمه رحمت‏» بنوشى و از «جان جامه تقوا» بپوشى و در راه عبودیت‏خدابکوشى.

اینک که آمده‏اى و مهمان این بزم حضورى، وقت تنگ و مجال گذرا را باید مغتنم‏شمرد.

با چه آمده‏اى و با چه بازمى‏گردى؟

و کدام تغییر حالت و خصلت و عادت را از این «ماده خودسازى‏» به ارمغان خواهى‏برد؟

خودمانى بودن با خدا هم موهبتى است! کسى نیست که بشنود، خودت هستى و خدایت.

با خودت صمیمى باش، یک‏رو و خودمانى و بى‏پرده.

کمى در کوچه پس کوچه‏هاى روح خویش بگرد.

لحظاتى «کارنامه‏» خود را مرور کن، چه مى‏بینى؟...

نقاط روشن آن بیشتر است، یا نقاط تیره‏اش؟

«حسنات‏» و «سیئات‏»، چه نسبتى با هم دارند؟

ماهها انتظار مى‏کشیدى که باز هم «ماه خدا» فرا رسد و دست نیاز و پاى طلب،به این آستان و این سوى، برآورى و بکشى.

براى فرا رسیدن دوباره «شبهاى قدر» لحظه‏شمارى مى‏کردى.

هنوز لذت اشک ریختن‏ها و نالیدن‏ها و تضرعهاى شبهاى «احیاء» در کام جانت‏باقى‏است و طراوت معنویت‏بار آن همخوانى و همنالى با انبوه خداجویان عاشق و صادق،هنوز هم چون نسیمى خوشبوى، فضاى جانت را معطر ساخته است.

بنا بود در رمضان گذشته، آمرزیده شوى و «غفران الهى‏» را چون مدالى بر گردن‏بیاویزى، اما چه شد؟

امسال، رمضان همان حال و هواى معنوى را دارد.

رحمت الهى همیشه جارى و سارى است، اگر کوتاهى است، از ماست. «گر گدا کاهل‏بود، تقصیر صاحبخانه چیست؟» آن اشکها و ناله‏ها چه شد و کجا رفت؟

تنها براى آن چند «شب قدر» نبود.

قرار نبود که آن گریه‏ها و تضرعها و از عمق جان به درگاه خدا نالیدن‏ها و خودرا حقیر و فقیر و مسکین و نیازمند دیدن و دانستن‏ها مخصوص «شبهاى احیا» باشد ودر فضاى مسجد و مصلا جا بماند.

امسال هم، قرار نیست که تاملات رمضان را، شبهاى سرنوشت‏ساز قدر را، لحظات‏نورانى و عرفانى سحر را، حالات خوش جلسات دعا و قرآن را، حضور قلب نماز شب ونوافل را در ماه رمضان جا بگذارى و باز هم عریان از این همه جامه‏هاى بهشتى،وارد شوال شوى.

پس «عید فطر» براى چیست؟

آنچه عیدى خواهى گرفت، باید در طول سال و همه عمر، همراه داشته باشى، خرجش‏نکنى، جایى جا نگذارى، گم نکنى، از دستت نگیرند ...

راستى ... سوغاتت در این سفر معنوى به «شهر الله‏» چیست؟

بارى ... آینه بردار، کمى در خویش بنگر، در خلوت خویش، با خودت صمیمى باش.

کیستى، کجایى؟ چه مى‏کنى؟ چه دارى؟

رمضان را مفت از کف مده!

زت زیاد .......... یا حق.


نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******

سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح

i 

چند روزى است که هوایت ابرى است؛ آفتابى نشده‏اى. نه خودت را نشانم داده‏اى، نه چشم‏هاى دلربایت را. چشم‏هاى قشنگى که وقتى گردِ شیمیایى گرفت، زیباتر شد. به رنگ آسمان درآمد و عکس همه دریاها توى آن افتاد.

دیگر ناز و کرشمه هم ندارى. دیگر لب‏هایت را نشانم نمى‏دهى تا شربت خنده‏هاى شکرریزت را بنوشم؛ اقلاً یک بار دیگر، اقلاً یک ناز و غمزه دیگر. یک جمله کوتاه دیگر...

اما نه، من به این‏ها راضى نیستم. باید دوباره بیایى و ستاره بارانم کنى. ستاره‏هایى که روى شانه زخمى‏ات هستند. ستاره‏هایى که به جاى قطار فشنگ، دور کمرت بسته شده‏اند. آن‏ها را باز کنى و بپاشى روى سرم. با دو بالى که تو به من دادى، همان دو بال سفید و نرم که روى دست‏هایم چسباندى. بپرم، بال بال بزنم، و ستاره‏هاى ریز، به سر و رویم بچسبند! انصافت را شکر، مؤمن! دست مریزاد! پس کجایى؟

نکند رفته‏اى عیادت. عیادت یک تازه وارد آسمانى دیگر از گذرگاه زمین. رفته‏اى تا اشک‏هاى تازه او را ببوسى. رفته‏اى تا خون گرمش را ببویى! امروز درست سیزده سال و چند ماه و چند روز است که از آن روزى که اولین نامه‏ات به دستم رسید، مى‏گذرد.

یادت هست از فکه برایم نوشته بودى: «اینجا بهشت عاشقان است. این جا روى خاکریزهایش گل شقایق شکفته است. بر سفره دشت‏هایش صدها شهید، مثل صدها سرو و سپیدار قد برافراشته‏اند. دریغ که ما هنوز نشسته‏ایم. این جا درد، دواىِ دل دلداده‏هاست. اینجا داغ، مرهم سینه‏هاى سوخته است. غریبى، همه عاشقان را هلاک کرده. همه را... کجایى آقا که بى قرارت هستیم!» دوباره برایم نوشتى. دوباره بند دلم به خاطر جمله‏هایت برید. دوباره سرم پر شد از صداى گنجشک. گنجشک‏هایى که با جیک جیک بلندشان گریه مى‏کردند، نوحه مى‏خواندند، سینه مى‏زدند. امروز، روز پنجم است که در محاصره هستیم. آب را جیره بندى کرده‏ایم. نان را جیره‏بندى کرده‏ایم. عطش، همه را هلاک کرده؛ همه را، جز شهیدانى که حالا کنار هم در انتهاى کانال خوابیده‏اند. آن‏ها دیگر تشنه نیستند. آن‏ها از دست ساقى عزیزى آب خورده‏اند. آبى که مزه آب کوثر مى‏دهد...!

دست مریزاد مؤمن! مى‏خواهى دوباره نامه‏هایت را رو کنم و به آواز بیفتم. مى‏خواهى بزنم به دستگاه شور.1 بروم به حال و هواى غریبى و براى در و دیوار گرفته خانه بنالم.

مى‏دانى که باز هم هوس نوشتن دارم. نوشتن دل نوشته به تو. مى‏خواهم بنویسم: سلام! چطورى مؤمن خدا؟ چه خبر از کوچه باغتان؟ چطورند بچه‏هاى گردان تشنگان؟ نکند دوباره بال‏هایشان را باز کرده‏اند و رفته‏اند به دیدن سید الشهدا (علیه‏السلام). رفته‏اند به پابوسى‏اش. رفته‏اند تا از میوه‏هاى لذیذ درخت‏هاى باغش، سرمست بشوند. رفته‏اند تا از حوض کوثر خانه‏شان، شراب بنوشند. رفته‏اند تا از آبشارِ نقره‏اى پشت بامشان سُر بخوردند و بیفتند توى دامن حوض کوثر. لا بد تو هم با آن‏ها رفته‏اى! مگر نه؟ اما دل نوشته، دواى این درد نیست. دواى این دلِ گرفته نیست، براى تویى که پرنده آفریده شدى، براى تویى که هنوز همه قصه تشنگى‏ات، دلم را مى‏سوزاند. مى‏دانم که الان سیراب شده‏اى. مى‏دانم کنار چشمه‏اى و دارى دلت را در تن شفاف آن مى‏شویى، اما هنوز خاطره آواز تشنگى‏ات، بلند است. هنوز خاطره تشنگى بچه‏هاى گردانتان از یادها نرفته است.

هنوز هم دارم مى‏شنوم که یکى از پشت بى‏سیم فریاد مى‏کشد: «بچه‏هاى تشنه لب آب نمى‏خواهند. آب نفرستید برایمان. لب تشنه جنگیدن لذت دیگرى دارد. نقل و نبات بفرستید. پس کو کبوترهایتان؟»

این بار مى‏خواهم بیایى و دوباره از سر بگیرى. دوباره از ابتدا تعریف کنى. از وقتى که قمقمه‏ها خالى شدند. از لحظه‏هایى که از آسمان آتش بارید و لب‏هایتان نمک بست. بگویى که یک گردان، ابوالفضلِ تشنه لب، چند روز در محاصره بودند. یک گردان حبیب و مسلم و عون و على اکبر (علیه‏السلام)، سوز عطش گرفتند. اما هیچ کس نفهمید، جز خدا. هیچ کس تشنگى‏شان را حس نکرد، جز آسمان، زمین، فرشته‏ها و جز قمقمه‏هاى خالى و خشکیده‏شان. باران گلوله بود که روى خط مى‏ریخت و سوز عطش بود که بر لب‏هاى ترک خورده مى‏وزید. همه، عشق کربلا به سرشان بود. عشق حسین (علیه‏السلام)، عشق بى‏آبى و عشق تشنه جان سپردن. مثل حسین (علیه‏السلام)، مثل عباس (علیه‏السلام) و مثل همه هفتاد و دو آتشفشان نینوا.

بیا و باز هم یک دهن سیر حرف بزن. خاطره بگو و راز تشنگى سیصد بسیجى گردانتان را فاش کن. مى‏خواهم بنویسم. مى‏خواهم بنویسم که کسى از تشنگى بچه‏هاى گردان شما چیزى نگفت، و حرفى ننوشت. کسى از قمقمه‏هاى خالى‏شان عکس نگرفت. کسى براى لب‏هاى خشکیده‏شان فیلم نساخت. کسى به خاطر چشم‏هاى خسته‏شان شعر نگفت و کسى در وصف بلور اشک‏هایشان، نجوا نکرد. دلم مى‏خواهد دوباره نرم نرم، لحظه به لحظه و جزء به جزء از خط اول خاکریز تا خط آخر آسمان، یک دل نوشته بنویسم. دل نوشته‏اى که خود نیز تشنه است. تشنه تو، تشنه حرف‏هاى تو و دیدنت! امشب اگر به خوابم نیاى، و خودت را دوباره نشانم ندهى، باز عطر بارانم نکنى، من از خواب مى‏پرم. وحشت دنیا به قلبم چنگ مى‏اندازد. مى‏ترسم تو را از یاد ببرم. تو را مروارید شهیدم! تو و یک گردان شهید تشنه لب را! یک گردان شهید تشنه، تشنه تشنه... .

همین !!!!!!

زت زیاد ........ یا حق.


نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******

سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح

i 

جناب اقای دکتر: سلام

دیروز یکی از ملاقات کنندگان برای عموی خود که در بخش  بستری است، یک عکس بزرگ قاب کرده کادو آورده بود. عکس از دو گنبد طلایی بود؛ یکی نزدیک و دیگری دورتر..... زیر عکس نوشته بود :"بین الحرمین".

نزدیک غروب بود که بین بیماران بخش ولوله ای شد . یکی یکی دستگاههای کمک تنفسی و سرم ها را  از دستانشان باز کردند. هر چه تذکر دادم که این کار برای شما مضر است ، گوش نکردند . فقط نگاه می کردند و لبخند می زدند. حدود دو سه ساعت سینه زدند . یکی شان می خواند و بقیه گریه می کردند. چراغهای بخش را خاموش کرده بودند و عکس را گذاشته بودند بالای اتاق....

بعد آرام شدند؛ اما آرامششان عجیب بود . دیشب تنها شبی بود –البته در مدت کشیک من- که هیچ کدامشان از درد ناله نکردند و کسی به چیزی احتیاج نداشت حتی تا حالا که ساعت هفت صبح است و من مشغول تحویل دادن کشیک هستم . لازم دانستم شما را نیز در جریان بگذارم تا در روند درمانی بیماران لحاظ شود...

                                                                                               

                                                                                          با احترام

                                             پرستار کشیک بخش جانبازان شیمیایی بیمارستان

همین !!!!

 

زت زیاد ........ یا حق


نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******

سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح

i به بهانه ی روزهایی که گذشت و .....

هر بار آن عکس را می دید، از گوشه ی چشمش دو سه قطره اشک ....

چهار تا جوان رعنا که کنار رودخانه گتوند ایستاده اند و سر تا پا در لباس غواصی فرو رفته اند.

 آن را که کنار خودش ایستاده بود می دید با همان خند ه های دوست داشتنی ، انگار نه انگار که هوا سرد بود.

حالا آن سه نفر رفته اند و او مانده و مدام از خودش می پرسد :"چطور می توانستیم در آن سرما برویم توی آب؟"

و وقتی پشت عکس را می خواند ،یادش می آید که چه ذکری می گفتند.

یک دست خط قدیمی و آشنا پشت عکس است که نوشته:"بهمن 1365/ یا اباالفضل....

بی اختیار به فکر فرو میرود :

دیروز الو!الو ! یا حسین . آنجا جبهه است ؟؟؟

امروز شماره مورد نظر در دسترس نمی باشد   the mobile set is off .عشق بی پاسخ

دیروز خدا همراهمان بود

امروز تلفن همراه ...

دیروز پلاک ها آدرسی از بهشت ..

امروز همه آدرس ها گم   .

دیروز زنده باد بسیجی ، بی حجاب محتاج نگاه دیگران است

امروز ، نگاه زاده علاقه است ، حجاب کیلو چند ؟؟

دیروز ، آهنگران / شجریان ، صدای خاطره ها

امروز ، جونیفر لوپز ، انریکو ، شکیلا

دیروز، آب و آیینه و قرآن ، خدانگهدار.

امروز ، گود نایت ، بای بای

دیروز جبهه ، جنگ ، کربلا

امروز، بزن به سیم آخر ، دیوونه شو مثله ما

دیروز کربلای 1 ، کربلای 2 ، کربلای 3

امروز  50 میلیارد باد هوا ، خیالی نیست

دیروز ماشین اداره ، بیت المال

امروز ماشین اداره ، مال البیت

دیروز ، پای مصنوعی ، دستان نا مرئی

امروز ، اعتیاد ، هپاتیت ،HIV

دیروز ، نه شرقی نه غربی ...

امروز ، تئوری قرص های اکستازی

دیروز سلام بر چشمان شیشه ای

امروز یک میلیون جراحی بینی ، لنزهای رنگی

دیروز آژیر قرمز ، اضطراب های زرد ، انتظار های سپید

امروز ، عشق هایی کز پی رنگی بود.... .

دیروز سفر به چزابه ، از کرخه تا راین ، بوی پیراهن یوسف

امروز " توکیو بدون توقف "

دیروز ، انبوه جانبازان شیمیایی

امروز ، رادیو فردا ، موج  BBC

دیروز، غروب جمعه انتظار ..

امروز ، غروب شد باز خیالت به سرم زد

دیروز ، وضعیت زرد ، آژیر قرمز ، خطر

امروز ، کمر بند های لاغری بی خطر

دیروز ، عشق ، ایثار ، فداکاری

امروز ، بی خیال بابا بیا پارتی

دیروز، نخل های افسرده ، زیتون های کال

امروز ،CD  جشن جدید استقلال

و امروز هنوز نسیم لبخند های بسیجی ما را به فردا امیدوار کرده

همین !!!!!

زت زیاد ........ یا حق.


نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******

سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح

i 

سلام بر رشادت دستان حیدری ات! سلام بر توفندگی شمشیر ذوالفقارت! سلام بر جانبازی و عشق و برادری ات! سلام بر تو ای زیباترین واژه قاموس فروتنی! سلام بر تو و بر دستان آب آورت! سلام بر لبان خشکیده ات که سرچشمه آب بقاست و آب را در حسرت جرعه ای از خنکای خود وانهاده است! خاک بوی بهشت می گیرد، آسمان، پایین می آید و خانه مرتضی (ع) را به آغوش می کشد. نوزادی مبارک پا بر ابرهای احساس می گذارد.

فرخنده زاد روز اسطوره وفا و تندیس فداکاری، حضرت عباس (ع) و روز جانباز مبارک باد.

همین !!!!

زت زیاد ...... یا حق .


نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******

سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح

i «اِقرَأ باِسم رَبِّک اَلُّذِی خَلََقَ»

روزگاری بود میوه اش فتنه، خوراکش مردار، زندگی اش آلوده، سایه های ترس شانه های بردگان را می لرزاند. تازیانه ستم، عاطفه را از چهره ها می سترد. تاریکی، در اعماق تن انسان زوزه می کشید و دخترکان بی گناه، در خاک سرد زنده به گور می شدند. و در این هنگام بود که محمد (ص) بر چکاد کوه نور ایستاد و زمین در زیر پاهای او استوار گردید.

محمد به مرز چهل سالگی رسیده بود. تبلور آن رنج مایه ها در جان او باعث شده بود که اوقات بسیاری را در بیرون مکه به تفکر و دعا بگذراند، تا شاید خداوند بشریت را از گرداب ابتلا برهاند او هر ساله سه ماه رجب و شعبان و رمضان را در غار حراء به عبادت می گذرانید.

ـ آن شب، شب بیست و هفتم رجب بود. محمد غرق دراندیشه بود که ناگهان صدایی گیرا و گرم درغار پیچید:

بخوان!

ـ محمد درهراسی و هم آلود به اطراف نگریست! صدا دوباره گفت:‌بخوان!

ـ این بار محمد بابیم و تردید گفت: من خواندن نمی دانم.

صدا پاسخ داد:

ـ بخوان به نام پروردگارت که بیافرید، آدمی را از لخته خونی آفرید، بخوان و پروردگار تو را ارجمندترین است، همو که با قلم آموخت، و به آدمی آنچه را که نمی دانست بیاموخت.........

و او هر چه را که فرشته وحی خوانده بود باز خواند.

ـ هنگامی که از غار پایین می آمد زیر بار عظیم نبوت و خاتمیت، به جذبه الوهی عشق بر خود می لرزید از این رو وقتی به خانه رسید به خدیجه که از دیر آمدن او سخت دلواپس شده بود گفت:

ـ مرا بپوشان، احساس خستگی و سرما می کنم!

 و چون خدیجه علت را جویا شد گفت:

ـ آنچه امشب بر من گذشت بیش  از طاقت من بود،‌امشب من به پیامبری برگزیده شدم!

خدیجه که از شادمانی سر از پا نمی شناخت، در حالی که روپوشی پشمی و بلند بر قامت او می پوشانید گفت:

ـ من مدتها پیش در انتظار چنین روزی بودم می دانستم که تو با دیگران بسیار فرق داری، اینک به پیشگاه خدا شهادت می دهم که تو آخرین رسول خدایی و به تو ایمان  می آورم........

ـ پس از آن علی که در خانه محمد بود با پیامبر بیعت کرد.

 

ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد             

                دل رمیده ما را انیس و مونس شد


نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت

                  بغمزه مسئله آموز صد مدرس شد


ببوی او دل بیمار عاشقان چو صبا

                 فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد


بصدر مصطبه ام می نشاند اکنون دوست

               گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد


طربسرای محبت کنون شود معمور

                     که طاق ابروی یار منش مهندس شد


لب از ترشح می پاک کن برای خدا

                     که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد
 

کرشمه تو شرابی به عارفان پیمود        

                    که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد 
 

چو زر عزیز وجودست شعر من آری    

                        قبول دولتیان کیمیای این مس شد
 

خیال آب خضر بست و جام کیخسرو      

               بجرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد
 

زراه میکده یاران عنان بگردانید        

                 چرا که حافظ از این راه برفت و مفلس شد

همین !!!!

زت زیاد ...... یا حق.

  
  
  
     
        

نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******

سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح

i 

سـالـروز ولادت‎‎ بـا سعـادت بـزرگ‎ پرچمدار عاشورا, حضرت‎ حسین‎‎ بن علـی‎ (ع) و میلاد علمدار کربلا , ماه‎ منیر بنـی‎ هـاشـم‎ اباالفضل‎ العباس‎ (ع) و خجسته‎ زاد روز سیـد الساجدین‎‎‎‎ , حضرت‎ زین العابـدیـن علـی‎ بـن الحسین‎‎ (ع) بر شیفتگان حضرتش‎ مبارک‎ باد.

ایــن‎ روزهـــا در گـــوشــــه‎ گــــوشــــه‎‎ پـایـتخـت‎ ایران‎ بوی‎ یاس‎ به مشام‎ می‎‎ رسد, شـادی‎‎‎ هـای زندگـی دنـیــوی در زیبـاتـریـن‎ روزهای‎ آسمانـی‎ با هلهلـه‎ کروبیـان‎ در هـم‎ آمیـختـه‎ و فضـای‎‎ پرشوری را بـر جـامـعـه‎‎ حکمفرما کرده است‎.
ایران‎‎ این روزها بـا همـه‎ روزهــا و شــب‎ هـای‎ گـذشتـه‎ خـود مـتفــاوت‎‎ اســت, لـبخـنـد در چشمان‎‎ همـه‎‎ شهـرونـدان لانــه کـرده‎‎ اسـت‎ و پرندگان‎ خوش‎ آواز نغمه شادی‎ سرداده‎ اند.
امروز نقطه‎ عطف‎ تاریخ‎ انسانیت‎‎ اسـت, زاد روز مردانی‎ است‎‎ که‎‎ شکوه و جبروت عـرش‎ را با قدوم‎ خود به‎‎ دنیای‎ پست‎ و خاکی‎ هدیه آورد.

در سالروز میلاد امام‎ حسین ( ع ) امام‎ سجاد ( ع ) حضرت‎ ابوالفضل‎ ( ع ) و منجی‎ عالم‎ بشریت‎‎ حـضـرت مهدی‎‎ (عـج‎ ) آکـنـده‎ از شادی و عشق‎ اسـت‎ و شاهد مـدعـای‎‎ آن‎ پـرواز کبوترهای عاشـق‎ برای‎‎ ساختن‎‎ زندگی‎ جـدیـد و آینده‎ ای روشن است‎.
آذین‎‎‎ بستن کوی‎ و برزن , پخش‎ شیرینـی‎ و شکلات‎ در بین‎‎ مردم‎‎ و تعیین مراسم پیونـد مقدس‎ زناشویی‎ در این‎ شبها و روزها نشانـه‎ هایی‎‎ از شادی‎ ایرانی است‎ که‎ در تلفیق‎ بـا شادی‎‎‎ های مذهبی‎‎ رنگ‎ و بوی خاصـی بـه‎ خـود گرفته‎ است‎.

ماه‎‎ مبارک‎ شعبان‎ هنگامه ای‎ اسـت‎ بـس‎ ارجمند که‎ پیـامبـر گـرامـی‎ اسـلام‎ حـضـرت‎ محمد ( ص‎ ) آن‎ را ویژه‎‎ خود بـرشمـرده است‎ و کسانی‎‎ را که‎‎‎ در این‎ ماه به پاک‎ زیسـتـی و عبادت‎ و ذکر روی‎ آورند , یار حقـیـقــی‎ خـود دانسته‎ اند.

در این‎‎‎ ماه‎‎ روزه داشتن شریـف‎ تـریـن کارهاست‎, کاری‎ که‎‎‎ پیشوایان‎ ما همواره بـه آن‎‎‎ پایبند بودند و آن را تـوبـه‎ راستـیـن می‎ شمردند.
شعبانی‎‎ دیگر آمد و فـرصـتـی منـاسـب‎ برای‎‎‎‎ بهره‎ گیری بیشتر از نعمت‎ هـای معنوی و مادی‎ خداوند.

نامگذاری‎ این‎‎ ماه‎ نیز از همین روسـت‎ یعنی‎‎ در آن‎ , نعمت‎ های‎ الهی شعبه‎‎ شعبـه و افزون‎‎‎ افزون, بر بندگان نثار می‎ شونــد و کارهای‎ نیک‎ همچون‎‎ شاخساران پر بر و بـار, ثمرات‎ ارجمند و فراوان‎ می‎ دهند.
از با ارزش‎ ترین‎‎ اعمال‎ مـاه‎ شعـبـان صدقه‎‎‎ دادن‎‎ به نیازمندان و گذشت‎‎ نسبـت بـه بندگان‎ خداوند است‎ .

زت زیاد ....... یا حق.


نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******

سه شنبه 85/7/25 ساعت 1:21 صبح

i 

از علی خواسته بود تا او را شب دفن کنند، گورش را کسی نشناسد، آن دو شیخ از جنازه‌اش تشییع نکنند و علی چنین کرد.

اما کسی نمی‌داند که چگونه؟ و هنوز نمی‌داند کجا؟
در خانه‌اش؟ یا در بقیع؟ معلوم نیست.
و کجای بقیع؟ معلوم نیست.

آنچه معلوم است،‌ رنج علی است، امشب، بر گور فاطمه.

مدینه در دهان شب فرو رفته است، مسلمانان همه خفته‌اند. سکوت مرموز شب گوش به گفت‌وگوی آرام علی دارد.
و علی که سخت تنها مانده است، هم در شهر و هم در خانه، بی‌پیغمبر، بی‌فاطمه. همچون کوهی از درد، بر سر خاک فاطمه نشسته است.
ساعت‌ها است.

شب ـ خاموش و غمگین ـ زمزمه‌ی درد او را گوش می‌دهد. بقیع آرام و خوشبخت و مدینه بی‌وفا و بدبخت، سکوت کرده‌اند، قبر‌های بیدار و خانه‌های خفته می‌شنوند.
نسیم نیمه شب کلماتی را که به سختی از جان علی برمی‌آید، از سر گور فاطمه به خانه‌ خاموش پیغمبر می‌برد:
ـ بر تو، از من و از دخترت ـ که در جوارت فرود آمد و به شتاب به تو پیوست، سلام ای رسول خدا.

................

درمانده و بیچاره بر جا مانده؛ نمی‌دانست چه کند؛ بماند؟ بازگردد؟ چگونه فاطمه را، این‌جا، تنها بگذارد، چگونه تنها به خانه برگردد؟ شهر، گویی دیوی است که در ظلمت زشت شب کمین کرده است. با هزاران توطئه و خیانت و بی‌شرمی انتظار او را می‌کشد.
و چگونه بماند؟ کودکان؟ مردم؟ حقیقت؟ مسؤولیت‌هایی که تنها چشم به راه اویند و رسالت سنگینی که بر آن پیمان بسته است؟

درد چندان سهمگین است که روح توانای او را بیچاره کرده است. نمی‌تواند تصمیم بگیرد، تردید جانش را آزار می‌دهد، برود؟ بماند؟
احساس می‌کند که از هر دو کار عاجز است، نمی‌داند که چه خواهد کرد؟

به فاطمه توضیح می‌دهد: اگر از پیش تو بروم، نه از آن رو است که از ماندن نزد تو ملول گشته‌ام، و اگر همین جا ماندم، نه از آن رو است که به وعده‌ای که خدا به مردم صبور داده است بدگمان شده‌ام.

آنگاه برخاست، ایستاد، به خانه‌ پیغمبر رو کرد، با حالتی که در احساس نمی‌گنجید، گویی می‌خواست به او بگوید که این “ودیعه‌ی عزیز”ی را که به من سپرده‌ای، اکنون به سوی تو بازمی‌گردانم، سخنش را بشنو. از او بخواه، به اصرار بخواه تا برایت همه چیز را بگوید، تا آن‌چه را پس از تو دید یکایک برایت برشمارد.

......................

مریم، مادر عیسی است.
و من خواستم با چنین شیوه‌ای از فاطمه بگویم. باز درماندم:
خواستم بگویم، فاطمه دختر خدیجه‌ی بزرگ است.
دیدم فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه دختر محمد (ص) است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه همسر علی است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه مادر حسین است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه مادر زینب است.
باز دیدم که فاطمه نیست.
نه، این‌ها همه هست و این همه فاطمه نیست.
فاطمه، فاطمه است.

دکتر شریعتی

همین!!!!

زت زیاد ...... یا حق.


نوشته شده توسط: مملی سیا

نوشته های دیگران ()

*******

************

*********************************

************

*******

<      1   2   3      >

i لیست کل یادداشت های این وبلاگ

هنوزحرفهایم تمام نشده
.:: خواندن کل این متن بیشتر از 3 دقیقه زمان شما را نخواهد گرفت.
[عناوین آرشیوشده]

*********************************

********************

:: درباره من ::

پاییز 1385 - عاشق یل ام البنین

********************

:: لینک به وبلاگ ::

پاییز 1385 - عاشق یل ام البنین

********************

:: آرشیو ::

تابستان 1386
زمستان 1385
پاییز 1385

********************

:: وضعیت من در یاهو::

یــــاهـو

********************

:: نوای وبلاگ::


********************

:: خبرنامه ::

 

********************

پارسی بلاگ ، پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ